به نظر دیگه نمیتونم منسجم بنویسم و نوع نوشتنم رو هم دوست ندارم. اما همزمان جایی در درونم میدونم که باید گزارش بنویسم از روزهایی که دارم میگذرونم. شاید حین نوشتنش چیزهای جدیدی هم کشف کنم.
در جلسات تراپی راجع به تجربهی احساسات حرف میزنیم. تراپیستم ازم میخواد که روی بدنم تمرکز کنم و بگم که چی حس میکنم. گاهی میشه که نمیفهمم چی حس میکنم. احساسات درهم. خشم، اضطراب، یا حتی اضطرار. این هفته زندگیم پر تنش شد و حالا خشم رو واضحتر حس میکنم. گفتگوهای درونی بیرحمانه؛ جنگهای درون. پردازش خشم دربارهی اینهکه بفهمم در من چه اتفاقی میافته. یاد گرفتم که خشم با اعمال بیرونی گذر نمیکنه اگر ناسالم باشه و ناشی از تروما. نشستن با خودم و خشمگین بودنم، اینکه بفهمم در معده و ریه و گلوم و پیشونیم چی میگذره؛ این چیزیه که تراپیستم ازم میخواد. خب من هم نشستم. آقای انگر. بیا و من رو درنورد. بیا و نفسهام رو بریده بریده کن. بهم سرگیجه بده و ته دلم رو خالی کن. میگرنم رو فعال کن. آقای الف، این کارهاییـه که باهام میکنی و ازم گذر نمیکنی. میدونم که باید باهات بشینم سر یک میز. تا پردازش بشی. در آگاهیم یا ناآگاهیم. میگن که اون وقت میفهمم داری چی بهم میگی.
دو تصویر از آدمیزاد در من وجود داره. یکی یک تصویر عمیق و پیچیده و چند لایه که به نظر این تصور رو ادبیات برام ساخته. و تصویر دیگه، یک تصویر بدوی از آدمیزاده. با نیازهای ساده و وحشی و ناآگاه. به نظر این رو روانشناسی برام ساخته. گفتوگوهای من با خودم گاه پیچیدهست و بعد میفهمم انگار که روانم بسیار احمقه و اون گفتوگوها از جایی پایینتر نرفته. از نظر طراحی هم چیز عجیبیه که روی یک سیستم ساده و ابتدایی، یک مفسر پیچیده ساخته شده. اما من باهات میشینم سر یک میز آقای الف. با تو و همهتون. به نظر چارهای ندارم و باید تجربه کنم. ببینم چی حس میکنم و چی میخوام و چی نمیخوام. به نظر باید رنجی که باید رو بکشم. بدون اینکه به هیچ چیزی تبدیلش کنم. شبیه حیوان زخمی، درد بکشم و ناله کنم. درمانگرم به نظر میخواد که کمتر متمدن و مقاوم و اینطور چیزها باشم و بیشتر بدوی و عریان. کاری که من دارم در این وبلاگ میکنم ولی به نوعی دور زدنشه. درد کشیدن رو منتقل میکنم روی نوشته. از خودم عبورش میدم. تا حسش نکنم. بعد میشینم میخونمش و دیگه درد نداره. این همون تفسیرگر پیچیدهست.