# درباره‌ی زندگی روی درخت

نیرویش به جویباری می‌مانست که هرز برود و پس از اندک راهی در دل خاک ناپدید شود. [1]

کوزیمو هنوز بچه بود، حین غذا با پدرش دعوا کرد. بیرون رفت. رفت بالای درخت و تا پایان زندگی نسبتا طولانی‌اش بالای درخت زندگی کرد. این روزها به بارونِ درخت‌نشین فکر می‌کنم. آمده‌م بالای درخت (نه درخت واقعی اما کاش بالای یک درخت تنومند واقعی بودم) و به زندگی‌ام و خودم در این روزها، بعد از جنگ ۱۲ روزه نگاه می‌کنم.


چارلی چاپلین جایی گفته بود زندگی در نمای نزدیک تراژدی‌ست و در نمای دور کمدی. یک ماه پیش دچار اضطراب مرگ بودم. حس می‌کردم وقتم دارد تمام می‌شود و همین انگار به جسمم انرژی می‌داد و حتی خلاق‌تر شده بودم. پر از ایده. حتی یک روز با خودم فکر کردم من ۹ سال است که وبلاگ می‌نویسم. چرا اما از هیچ‌کدام از این پلتفرم‌ها خوشم نمی‌آید؟ تصیم گرفتم یک پلتفرم بلاگ هم بنویسم[2] (کاری احمقانه در عصر شبکه‌ها) و از روند ساختش هم این‌جا بنویسم. و البته به حد خوبی هم ساختمش.

بعد ناگهان مرگ در زد. به جنگ که فکر می‌کنم یادم نیست چه حسی داشتم. انگار حالا تازه دارد در روحم ته‌نشین می‌شود. صبح‌ها سخت بیدار می‌شوم. کار هم برایم لذت‌بخش نیست. پروژه‌های جانبی هم همه رفته‌اند گوشه‌ی دیوار. این کمدی زندگی‌ست که یاد مرگ می‌انگیزاند و نزدیکی مرگ می‌پژمراند. حتی وقتی درباره‌ی آدم‌هایی در کیلومترها آن‌طرف‌تر است.


هر تب و تابی، از نیاز ژرف‌تری خبر می‌دهد که برآورده نشده است.[3]

نوشتن روی این الواح شیشه‌ای[4] برای این است که با خودم گفت‌وگو کنم. در زندگی بارها از شخصیت‌هایی که دوست دارم وام گرفته‌ام. تصورشان کرده‌ام؛ اگر جای من بودند چه می‌کردند. فاوست یا پرنس میشکین یا عطار یا آلیوشا. امروز کوزیمو را صدا زده‌م. زندگی رو درخت سخت‌تر است یا این‌جا؟ کوزیمو جواب نمی‌دهد. یاد داستانش با راه‌زن مشهور منطقه‌شان می‌افتم. به راه‌زن صدها کتاب قرض داد. دوتایی کتاب خواندند و بعد راه‌زن درحالی اعدام شد که هزاران صفحه خوانده بود. کوزیمو از بالای درخت به عجیب‌ترین آدم‌های جنگل کمک می‌کرد. صبح‌ها چرا بیدار می‌شدی کوزیمو؟ حتما برای تغییر دنیا و از نو نوشتن و چیزهای فلسفی. البته نشد که این کارها را انجام دهی کوزیمو. داستانت قدری غم‌انگیز است. تو له شده بودی پسر. در پیری ساکت بودی. مثل همین حالا. شاید هم دیوانه بودی. آره. عاشق هم بودی.

حالا حرف می‌زنی. می‌گویی که تمام عمر بازی می‌کردی. از همان کودکی و دعوای سر سفره، تصمیم گرفتی بازی کنی. قیافه‌ی متعجب و عصبانی پدرت جالب بود و بازی فقط یک قانون داشت. نباید پایت به زمین برسد. تا آخر عمر در بازی ماندی و بردی. می‌گویی اگر این‌جا بودی بازی می‌کردی. یک قانون هم بیشتر نداشتی. نباید زندگی را ول کنی.

حالا باید نوشته را تمام کنم.


  1. درباره‌ی عموی ناتنی کوزیموست. ↩︎

  2. نام پلتفرم را گذاشتم والدی. waldi.blog؛ وام گرفته شده از والدن هنری دیوید ثورو. درباره‌ی سادگی و مینی‌مال بودن. ↩︎

  3. ادامه‌ی جمله: نیاز کوزیمو به داستان‌گویی نشان می‌داد که او چیز دیگری را جست‌وجو می‌کند. هنوز عشق را نمی‌شناخت. بی‌شناخت عشق، تجربه‌های دیگر به چه کار می‌آید؟ بدون شناخت مزه‌ی زندگی، به خطر انداختن آن چه سودی دارد؟ ↩︎

  4. الواح شیشه‌ای نام وبلاگ رضا قاسمی بود. ↩︎

برچسب‌ها: