صفحه 2

# قصه‌‌ها

قصه‌هایی که می‌نویسم؛ از خودم یا آدم‌ها، این‌جاست.

برچسب

12 نوشته

# چرخ و جیم

بعید تنها دوچرخه سوار محل بود. زمستان‌ها به ترتیب بچه‌ها را سوار می‌کرد، می‌برد تا مدرسه، بر می‌گشت برای مانده‌ها. بعد تمام چهار زنگ را می‌خوابید. معلم‌ها خبر داشتند. کاری نداشتند. وسط‌های زمستان، بعید مریض شد.

# تا انتهای روز

مردی آمد جلوی در: «ای حرامزاده‌ها.» بعد شروع کرد به تیراندازی. فقط همین. نگفت ای حرامزده‌ها می‌خواهم بکشم‌تان و این‌چیزها. هیچ‌چیزی نگفت.

# کلاغ‌ها هرگز نمی‌میرند

گفت: «خونت پر ملات شده؛ ها؟» گفتم: «آره، گفته چربی نخورم به‌جاش هی آب بخورم، آب ‌می‌خورم. اما با آب که نمیشه زندگی کرد. نه؟» گفت: «آره والا. این ماهی قرمزا این‌قدر آب خوردن چی‌شدن؟ سر سیزده روز میفتن یه گوشه می‌میرن.»

# مسافر اتوبوس خط معمولی

مدرسه، مثلِ همیشه همان‌جا بود، اگر هر هفت سال یک بار، کل سلول‌های بدن انسان عوض می‌شود، این مدرسه، در این پنج سال، از جایش تکان نخورده بود، البته بعدها مشخص شد، همه را گذاشته بوده یک‌جا برای سال هفتم.

# سرگذشت عجیب یک قهرمان

صدا ادامه داد: «رقیب‌ت را ببین الکساندر، کارش را بساز، همیشه همین کار را کرده‌ای، این‌بار هم می‌توانی. اصلاً برای همین به دنیا آمده‌ای الکساندر.»انرژی عظیمی سراسرِ وجودش را گرفته بود.