زمانی را تصور کنید که وجود انسانیتان به تمامی یافته شده. در پیشگاهِ جهان به کمال حاضرید. در شگفت از بودنتان و این حقیقت که دنیای پیرامون چه پر ظرافت، زیبا و سهمگین است. اینکه وجودتان به عنوان یک انسان، تا چه حد مهیب، شکننده و شگفتانگیز است.
پس بهتر است هربار شادی دقالباب میکند، بهجای اینکه مکرر شک کنیم، که آیا ورودش جایز است یا نه، همهٔ درها را به سویش بگشاییم، زیرا شادی هیچگاه بیموقع نمیآید.
فکر میکنم، این همان هدف ما در مقام نویسنده است؛ کمک کردن به دیگران برای آنکه - لطفا مرا بابت بهکارگیری این واژه ببخشید- همین حس حیرت را داشته باشند، کمک کردن به دیگران برای آنکه چیزها را تازه ببینند، چیزهایی که میتوانند ما را غافلگیر کنند
کمتر نویسندهای را میتوان در تاریخ ادبیات یافت که چنان داستایوفسکی پهنهای از عجیبترین شخصیتها را خلق کرده باشد. چنان رذل چون فئودور کارامازوف یا بیاندازه معصوم مثل سوفیا در جنایت و مکافات.
مخلص کلام اینکه، بگذار دیگران در کنارمان باشند اما نه آنچنان سخت و تنگ که جز با بریدن تکهای از خود یا پوستمان نتوان ایشان را از خود جدا کرد. بزرگترین دانش در جهان این است که بدانی چگونه با خود زندگی کنی.