صفحه 9

# روزنوشت‌ها

از مشاهدات روزانه‌ام در روزنوشت‌ها می‌نویسم.

برچسب

78 نوشته

# ما را نمی‌توان یافت بیرون از این دو عبرت

آقای جوان ته واگن پیاده شد. گفتم: «اما گاهی فکر می‌کنم دلیلی دارن اتفاقات؛ احساس مهم بودن می‌ده بهم.» خندیدم. خندید. گفت: «حداقل عطسه آدم رو نمی‌کشه.» گفتم: «منم یکی از این داستان‌ها دارم. داره کتاب می‌شه البته.»

# We kill the flame

آدم همیشه به تمام شده‌ها فکر می‌کند و همین حین، چیزهای دیگری شروع می‌شوند. که قرار بر قوی بودن‌مان بوده، بر دوام و آزادی و تمام آن چیزهایی که خوب‌اند؛ قرارها افسانه شدند و ما از خواب پریده‌های رویا ندیده. فعالیت‌های ذهن باید یک‌جور خود فریبی محض باشند. محصور بین چیزهایی که تحمیل می‌کند و داستان‌هایی که می‌سازد، و ما، آدم‌هایی می‌شویم که حتی زندگی‌مان هم قصه‌ای ندارد. که حتی وابسته‌ترین دل خوشیِ زندگیِ کوتاه‌مان را هم می‌سازند؛ نساختیم. خسته می‌شویم؛ از امیدهایی که ناامیدمان می‌کنند. آه که این ا

# نقدی ظالمانه بر ظلمت‌ها

موقعیت تازه‌ای بود، حالا اما قدیمی شده است؛ همه‌اش نه - و این جمله را مردم وقتی می‌گویند، که می‌خواهند خودشان را تبرئه کنند - و همین احساس خاص، که تعریفی هم برایش ندارم، موقعیت تازه را مرموز کرده است.

# روزی روزگاری در اسپارتاک

فاوست، بعد از نطقی مفصل، می‌گوید هرگز تسلیم نگرانی نخواهد شد‌‌. حال آن‌که همین امید فاوست به تسلیم نشدن، همین توسل جستن به امید و آینده، فعل نخواهم و تمام مستقبل‌ها، می‌شود همان که برای آدم مقدر شده است؛