آقای جوان ته واگن پیاده شد. گفتم: «اما گاهی فکر میکنم دلیلی دارن اتفاقات؛ احساس مهم بودن میده بهم.» خندیدم. خندید. گفت: «حداقل عطسه آدم رو نمیکشه.» گفتم: «منم یکی از این داستانها دارم. داره کتاب میشه البته.»
یعنی همان توافقی که پرویز دوایی و بقال محل در دههی ۴۰ بر سر «گنج قارون» داشتند، امروز بین منتقدان و عامهی مردم بر سر «مهمان مامان» و «ماهی و گربه» وجود دارد.
آدم همیشه به تمام شدهها فکر میکند و همین حین، چیزهای دیگری شروع میشوند. که قرار بر قوی بودنمان بوده، بر دوام و آزادی و تمام آن چیزهایی که خوباند؛ قرارها افسانه شدند و ما از خواب پریدههای رویا ندیده. فعالیتهای ذهن باید یکجور خود فریبی محض باشند. محصور بین چیزهایی که تحمیل میکند و داستانهایی که میسازد، و ما، آدمهایی میشویم که حتی زندگیمان هم قصهای ندارد. که حتی وابستهترین دل خوشیِ زندگیِ کوتاهمان را هم میسازند؛ نساختیم. خسته میشویم؛ از امیدهایی که ناامیدمان میکنند. آه که این ا
موقعیت تازهای بود، حالا اما قدیمی شده است؛ همهاش نه - و این جمله را مردم وقتی میگویند، که میخواهند خودشان را تبرئه کنند - و همین احساس خاص، که تعریفی هم برایش ندارم، موقعیت تازه را مرموز کرده است.
فاوست، بعد از نطقی مفصل، میگوید هرگز تسلیم نگرانی نخواهد شد. حال آنکه همین امید فاوست به تسلیم نشدن، همین توسل جستن به امید و آینده، فعل نخواهم و تمام مستقبلها، میشود همان که برای آدم مقدر شده است؛