بعد برای آنکه حالم خوب شود، به آدری هپبورن فکر کردهام. زیباترین زنی که دیدهام. زمینی نیست. رفیق ستارهها بوده و در معصومیت، مثل ماه. در همان عکسش که با لباس یک دست سیاه به بیرون از کادر زل زده. با چهرهای فاتحانه برای تمام قلبهایی که تسخیر کرده. چگونه انقدر زیبا؟
ما فقط همین را داریم. زندگیای غمانگیز و بیهوده؛ اما داریمش. من همیشه آدمهای ساده رو دوست داشتهام. آدمهایی که روی جدولهای خیابان راه میروند و همیشه در جیبشان شکلات دارند، با دیدن بچهها میخندند و غذایشان را آرام میخورند.
به تجربه فهمیدهام که ما به دوستی با آدمهایی بسیار متفاوت خوشحالیم. آدمهایی که در فید توئیتر یا اینستاگراممان نمیبینیمشان، در محل کارمان نیستند و به طور خلاصه، آدم فضاییاند.
پیرمردهایی که میخوانند؛ شرطبندی و توریستهایی که به رودخانه خالی نگاه میکنند. شبهای زاینده رود، آنجا که به چهارباغ میرسد، اینطوریست با هزار داستان.