فکر کردم که چرا میخواهم تا این حد تاثیرگذار باشم؟ چرا تاثیرگذار بودن، تبدیل به معنای زندگیام شده؟ حدسم اضطراب مرگ بود. که اینطور با مرگ مقابله میکنم. مرگ را شکست میدهم. آثارم زندهاند پس هستم. میشناسندم. با حافظ همسو بودم.
اگر خیلی جدی به ماجرا نگاه کنیم، بیش از دو ماه است که دست به نوشتن نبردهام. آن نوشتنی که چیزهایی را در تاریکی خودم ببینم. از عمقی معقول بیرونشان بکشم و سبُک شوم. ساده شوم. بعد بروم سراغ ادامهٔ زندگیام تا ماهها بعد.
دیدن طلوع کردن خورشید، انگار که در عمیقترین بخشهای روان ما اثر میکند. ما نمیتوانیم از این جادوییترین لحظهی روز، لذت نبریم. چه هنرمند یا فیلسوف باشیم یا نباشیم.
شخصیت شمارهی دو، متناقض است. در تاریکی گام بر میدارد و متعلق به سرزمین پروردگار است. پروردگاری که هم رحیم است و هم بیرحم. از جایی به بعد شخصیت شمارهی دو، بخشهای مهمی از زندگیام را کنترل میکرد.