میخواستم روی زمین بخوابم، و اتفاقی بیفتد. هر اتفاقی. فرقی نمیکرد زلزله باشد یا باران، میخواستم اتفاقی باشد که بیفتد. داشت میافتاد که تلفن زنگ زد، تلفنها مهماند، این را بابا لنگ دراز میگفت، یادم به آن نامهها افتاد، عزیزترین بابا لنگ دراز، دیروز عصر وقتی که هوا داشت تاریک میشد من تو تختخوابم نشسته بودم و بیرون را نگاه میکردم، راستش خوزستان هنوز آلودگیهایی دارد، این را وزیر نمیگوید؛ نمیدانم کدام وزیر، اما وزیر نمیگوید. و در حرکت بعدی، وزیرم را زد. با موقعیتی که اسبش داشت، حتماً مات
فکر میکنم بزرگترین ترسِ انسانها از این نیست که بمیرند - مگر مرگ چه ترسی دارد؟ - آنها میترسند بمیرند، و ردی بهجا نگذارند. این رد خیلی مهم است؛ فرقِ بودن است و نبودن.
اینطور نیست که دنیا به دو بخش سیاه و سفید تقسیم شده باشد. بلکه به نظرم مشکل از آنجایی آغاز میشود که دنیا اصلن تقسیم نشده است. همه زیرِ یک سایه هستیم. عدهای روشنایی را ندیدهاند، و فکر میکنند لابد اینجا روشن است. عدهای روشنایی را دیدهاند، و میگویند اینجا تاریک است؛ مشکل آنجاست، نمیشود استدلال کرد. راستش عقل از قبل انصرافش را اعلام کرده. لذا ما میمانیم و یک سایه، و سوالی که بالاخره چه رنگی است؟رنگی دارد اصلن؟
یک جفت چشم، همهچیز آنجاست. یک جفت اقیانوس بی انتها، همهچیز آنجاست، یک جفت سیاه چاله، همهچیز آنجاست، یک جفت آدم و همهچیز آنجاست. وقت آن است که کنار بزنیم و کمی فکر کنیم، جنون پنهانمان را، فقط بالفعل کنیم، فقط بروزش دهیم، میتوان گفت: «دوستت دارم» و راحت شد. می توان هم گفت، «گور پدرت» و راحت شد. جنون آنی زمان نمیشناسد، فقط بالفعل میشود. همین که بیماری مازوخیسم روحی خودمان را هم راضی کنیم، کفایت میکند. چرا که اشتراک این دو مجموعه تهیِ تهیِ تهی است.
راستش فکر میکنم دکترها دروغ گفته اند. نمیدانم شاید «پیتر ویر» با «نمایش ترومن»ش همین را میخواسته بگوید، اما به شکل دیگری. پزشکها از همان بچگی به ما دروغ گفتند. لعنتیها، حتی جعل هم کردند، فریب دادند، و سرمان را کلاه گذاشتندو آمدند، زل زدند به چشمان پدر و مادرمان، و گفتند، بند ناف را بریده اند.