# زندگی ضربِ زمین در ضربان دلِ ما ـست
آدمها در سراسر زندگیشان منتظرند تا دیده شوند، و نهایتاً هم دیده می شوند. اگر خوب دیده نشوند، مجبورند بد دیده شوند؛ آدمها را ببینیم...
صفحه 13
از مشاهدات روزانهام در روزنوشتها مینویسم.
78 نوشته
آدمها در سراسر زندگیشان منتظرند تا دیده شوند، و نهایتاً هم دیده می شوند. اگر خوب دیده نشوند، مجبورند بد دیده شوند؛ آدمها را ببینیم...
حدس میزنم شصت سال عمر میکنم. شصت سالگیم را در خارج از شهر و در یک مزرعه گندم میگذرانم. گمان میکنم در شصت سالگی هم وبلاگ مینویسم، معلوم نیست همین وبلاگ باشد یا نه، اما دستِکم دوست دارم فکر کنم که در این فضا حضور دارم؛ آنوقت روز آخر تیتر میزنم «بالاخره...» و کارم تمام میشود. تا اینجا که اینها ربطِ زیادی به تیتر نداشت - جا دارد دوستی بپرسد مگر قبلیها داشت؟ - درواقع سایتی که در ادامه اسمش را می آورم، باعث و بانیـه این پست شده است. این سایت به شما میگوید که چه وقت میمیرید. راستش من
اینها را گفتم که پست طولانی شود، که مثلاً خودم را برای شکستن قوانینام توجیه کرده باشم. وگرنه همهاش بر می گردد به قوانینِ مورفی. اگر شما هم تا الان بیدارید، پس باید از طنزِ سیاه قوانین مورفی لذت ببرید.
باید گفت که این یللی تللیها پیامدِ طبیعیِ تردیدها و به زیر سؤال کشیدن خودم و کار هایم بوده است. نمی دانم چطور فرار نکنم. همه ی اتفاقاتِ مهم زندگیام را مدیون فرار هایم هستم.
چند وقتی ـیست دچارِ خودسانسوری شده ام - نه اینکه قبلاً نبوده ام، نه. اما حالا حسش می کنم - می خواهم تعمیم ـش بدهم و بگویم همه دچارش می شوند. آدم وقتی به دنیا می آید، حالش خوب است، هنوز اشک هایش در می آید و بی دلیل می دود، خلاصه مهم تر از همه این که سانسور نشده است.