آنجلوپولوس شاعر سینماست. در دالانهای خالی مانده از صدا، آنجا که سینهفیلان، مَست میشوند، همواره او را تقدیس میکنند. ابدیت و یک روز همان است که سالها پیش نامیدندش. شاعرانهای دلنشین، نما به نما، نقب میزند بر روح. شاید هم مشکل ما گذشتهپرستان است، که نمیتوانیم شات طولانی رقص در ابدیت را ببینیم و اشک نریزیم کل تیتراژ پایان را. که روزی که آنجلوپولوس مُرد، قلب سینما شکست. یک روز آمد، یک ابد، ماند.
فیلم سکانسهایی پیاپی است از حرفهایی که شکل نهایی آنها عقدهاست. نمیشود گفتشان؛ یا اینکه اگر بگوییم دیگر راهی نیست که خودمان را قانع کنیم که حق با ما بودهاست. از آنطرف هم میشوند عقده.
داستان فیلم درباره زندگی مردی است که کشتن لیبرتی والانس، یاغی معروف غرب وحشی، را به او نسبت دادند. به نظرم یکی از شاهکارهای جان فورد بزرگ، همین فیلمش است.