آدم تشنه ـش می شود، بعد سیراب می شود، بعد از مدتی دوباره تشنه می شود؛ بعد آدم یک روز از خواب بیدار می شود و می بیند چقدر شبیهِ دیگران است و دلش می خواهد متفاوت باشد، بعد جوری متفاوت می شود که دیگران متفاوت شده اند و باز می بیند چقدر شبیهِ دیگران شده است و دلش می خواهد متفاوت باشد. آدم می نویسد و خالی می شود و آشغال های درونش را می ریزد بیرون، بعد خسته می شود و نمی نویسد و درونش پر ار کثافت می شود و باز می نویسد تا آشغال های درونش را بریزد بیرون. این لوپ، این لوپ، خیلی لعنتی است. تا ابد ادامه دارد، هی مجنون می آید و لیلی می رود، تایتانیک ها بارها غرق می شوند و باز می آیند که از نو غرق شوند، کازابلانکا ها می آیند و مخاطب را له می کنند و می روند و باز یک نفر می آید که نیاز دارد له شود. هی آدم در این دایره سرگردان است، و هی دور میزند، بعد دیگران هم می آیند در دایره آدم و خودشان را جا می دهند، و آدم دلش می خواهد مثلث نشود، و همیشه می شود؛ آخرش باز آدم دور میزند و همچنان محاط است. آدم هی می شود و هی ناتمام می ماند. بعد یک روز چشمش به یک عکس، بوسه، یادگاری، خاطره می افتد و دیگر نمی شود و بعد از لوپ خارج می شود و می میرد.
رفتیم و رفتیم و رفتیم، بعد باز هم رفتیم و رفتیم و رفتیم، بعد یک نفر پیدا شد و گفت تهِ این مسیر بن بست است و ما همچنان رفتیم؛ زمان گذشت و پیشِ خودمان فکر کردیم که نکند آن بخت برگشته راست می گفته، نکند او تهِ مسیر را دیده بوده، بعد دیدیم ولی نمی شود نرویم، عادت کرده ایم. سال ها این را برایمان گفته بودند که ترکِ عادت موجبِ مرض است؛ نمی شد نرویم و باز رفتیم و رفتیم و رفتیم، یک نفر را دیدیم که دارد بر می گردد؛ این جور مواقع آدم شک می کند، ما هم کردیم، اما بعد دیدیم انگار یک جای کار می لنگد، آخرش به این نتیجه رسیدیم که آدم نمی تواند نرود، پس باز رفتیم و رفتیم و رفتیم. بعد یک شب، که غرق در آسمان و ستاره قطبی و صورت های فلکیِ اطرافش و این جور چیزها بودیم، ناگهان به خودمان آمدیم و دیدیم رسیده ایم تهِ ماجرا و بن بست است؛ حالا هی می خواهیم باز هم برویم و برویم و برویم، اما بن بست است. پس درست ـش کردیم، حالا سال هاست فکر می کنیم که می رویم و می رویم و می رویم ...
گفتم نقاشی «گردش زندانیها»، همان که ونگوگ کشیده را دیدهای؟
حسِ عجیبی از آن میگیرم، زندانیهایی که دارند مدام به دورِ خودشان میچرخند، انگار تمامِ عمرشان داشتند همین کار را می کردهاند، به سایه هایشان نگاه کن، آنها هم همین کار را میکردهاند. می روند دور میزنند و باز بر میگردند سرِ خانهی اولشان؛ خستگی را حس میکنی، اما هنوز میچرخند. مردی که خم شده و دارد از حال میرود، زندانبانی که سرش پائین است و انگار خوابش برده، و دو سربازی که باهم صحبت میکنند؛ میبینی هنوز هم دارند میچرخند.گفتم ونگوگ، عاشقِ یک روسپی میشود، این هنرمندان هم عاشق شدنشان یک جوری است، یعنی نمیفهمی آن آخرِ کار، آخرِ داستان چه در سرشان میگذشته است، خودشان هم نمیدانند، اگر میدانستند که هنرمند نبودند.
برایش گفتم، ونگوگ عاشقِ یک روسپی میشود، آه خدای من، فکرش را بکنید، ونگوگ با آن همه استعداد میرود پیشِ معشوقش، و دختر از او چیزِ ارزشمندی طلب میکند؛ ونگوگ میرود خانه، تیغِ آرایشگری را بر میدارد و گوشِ چپش را میبُرَد، بعد در آن حال از خودش تصویری میکشد، و گوش را برای دختر میفرستد؛ میدانید، دختر دیگر هرگز خودش را به ونگوگ نشان نداد، بعد گفتند ونگوگ دیوانه شده، دکترها را که میشناسید، باید روی هر چیزی اسمی بگذارند، بعد به او گفتم که ونگوگ همان مردی است که خم شده است، همان که دارد میخورد زمین، اگر این نقاشی و آن مرد را به دکترها نشان بدهی، میگویند لابد «گوژ پشت» است، اما او فقط خسته است، ونگوگ هم فقط عاشق بود.
تمامِ نقاشیهای ونگوگ خلاصه میشود در دو سالِ بعد از آن، می دانی ونگوگِ دیوانه، بعد از آن دنیا را تغییر داد؛ اما آدم است دیگر بالاخره یک جا میبُرَد، حالا هی برو نقاشی «شب پر ستاره» و «دروازه ابدیت» بکش، اینها که برای آدم، دلبر نمیشود، می شود؟
دایی میگفت، آدمها فراموش کارند، می گفت زمان خودش بلد است چه کند، آدمها فراموش کارند.
ونگوگ دو سال بعد از او، باز ارزشمندترین چیزی که داشت را برای او فرستاد، این بار به جای گوشش، خودش را از زندگی بُرید. به او گفتم میدانی آخرین جملاتِ ونگوگ چه بود؟ او به برادرش گفت: «غم برای همیشه باقی خواهد ماند.»
دایی میگفت آدمها فراموش کارند، زمان کارِ خودش را بلد است؛ می دانی ونگوگ فقط سی و هفت سال داشت، سی و هفت سال و یک حافظه قوی.
گفتم، نقاشی را میبینی؟ هنوز دارند میچرخند.
بعد بلند شدم، و چیزی نگفتم. به یخهای لیوانش نگاه کرد، بعد خواست چیزی بگوید، اما چه فرقی دارد؟ این حرفها که برای آدم، دلبر نمی شود، می شود؟ غم برای همیشه باقی خواهد ماند...
از اندک تفریحاتی که برایم مانده است، هفتهای یک بار رفتن به آب انار فروشیِ هم جوارِ سی و سه پل است و کافه رادیو؛ آنقدر به اولی وفادار بودهام، که صاحبِ آب انار فروشی، از فرسنگها تشخیصام میدهد، گاهی اگر در بازهی مشخصی به سراغش نروم، نگرانم میشود. حتا یک بار برای تولدم، مرا با آب انارهایش سورپرایز کرد. راستش هیچوقت نفهمیدم تاریخِ تولدم را از کجا فهمیده بود؛ خودش که می گفت، خودم گفتهام.
اگر خلاصهاش کنم، رابطهی من و آب انارهایش، قویتر از چیزیست که فکرش را کنم. یک بار با آب انار اوردوز کردم، و میگویند غش هم کردهام.
این را هم بگویم که هر بار بعد از آب انار، Fresh میشوم، یک بار گفته بودم، انار حتا می تواند یک مذهب باشد!
کافه رادیو هم خیلی خوب است، پیش از ظهر ها خلوت است و کسی نیست، می شود همان جای دنج و پرنور، از آن فضاهای کلاسیک که دوست ـشان دارم، گاهی فکر می کنم اگر این کافه را ببندند، بخشِ اعظمی از زندگیِ گذشته و آینده ـم حذف می شود، اما حال را نمی دانم.
امروز صبح داشتم به این تفریحاتِ باقی مانده ام فکر می کردم، و به تفریحاتِ باقی نمانده ام، به مسیری که با هر پیچ ـش، یکی از حس های خوبِ زندگی ـم را در جاده، جا گذاشته بودم. داشتم فکر می کردم چطور از این باقی مانده ها نهایتِ استفاده را ببرم. مثلاً اگر هر هفته اینطوری بروم کافه و این کتاب را با خودم ببرم، احتمالاً بیشتر احساسِ خوشحالی خواهم کرد؛ بعد چند سناریو تعریف کردم، چندتایش را تمرین کردم. به نظرم آمد اگر آب انار را روی آن نیمکتِ سمتِ چپی بخورم، بیشتر لذت ببرم؛
امروز ظهر در مسیرِ آب انار فروشی، ناخودآگاه مسیرم را تغییر دادم، نمی دانم چرا، اما نرفتم آنجا؛ بعد دیدم نمی شود جایی نروم، رفتم کافه و بعد حس کردم غریبه ام، فکر می کنم داشتند از آنجا بیرون ـم می کردند، چه کسی چنین کاری می کرد را نمی دانم.
از کافه بیرون آمدم و انگار برای اولین بار، خسته ترین انسانِ روی زمین، بعد از خودم بودم.
آخرین ـش را هم از دست دادم؛ می خواهم بگویم گاهی نباید روی زندگی فکر کرد، گاهی باید گذاشت باد بیاید و هر جا که می خواهد ببرد آدم را بیندازد، دارم فکر می کنم که فکر کردن، بعضی چیزها را فاسد می کند. آدم ها اغلب فکر می کنند، من هم فکر می کنم، اما دنیا، مسئله ـش فکر کردن نیست؛
پی نوشتیجات:
- امشب در مسیرِ خانه، داشتم به مرثیه ای برای از دست دادنِ آخرین حس های خوبِ زندگی ـم فکر می کردم، که دیدم گم شده ام. این فکر کردن بد مصیبتی است.
- باران که می آید، دلم می خواهد بروم بیرون، پیاده می روی بیرون، بعد یک دفعه به ذهنت می رسد، خوب است بروی موهایت را کوتاه کنی؛ بعد با موهایی که حالا سه پنج ـمشان را نداری، می آیی زیرِ باران و دلت می خواهد راه بروی، آنقدر راه میروی که صدای برنامه های "سلامت" ـه گوشی ـت هم در می آید.
- چند وقتی ـیست در مسیرِ خانه، دختری را می بینم که می نشیند روی نیمکت های فضای سبز آن اطراف. امشب دوباره دیدمش، سرش پائین بود و راه می رفت، انگار در عالمِ دیگری بود؛ سرانجام داشت می رفت توی تیرِ چراغ برق، که لحظاتِ آخر بالاخره سنسور هایش به کار افتاد و مسیرش را تغییر داد. اما در نهایت سمتِ چپِ صورتش همراه با کتف ـش خوردند به تیرِ چراغ برق. دارم فکر می کنم، بروم ببینم آیا نمی خواهد وبلاگی بزند؟
- امروز راننده ای که هیچ وقت نمیشناختم ـش، بوقی برایم زد و سرش را از ماشین ـش بیرون آورد و گفت "مگه مجنووووونی؟"، راستش فکر میکنم هر چقدر من او را نمی شناختم، او صد سال من را می شناخته.
همهی آدمها با بذر به دنیا میآیند. میخواهم روی این کلمهی همه تاکید کنم؛ همهی آدمها بذر دارند. یکی سیب به دنیا میآید و یکی هلو؛ یکی خیار است و دیگری انار. من که هلو دوست دارم، شما را نمیدانم!
مشکل از جایی شروع میشود که این سیبِ قصهی ما در خانوادهای اناری به دنیا میآید، بعد به مدرسه اناری فرستاده میشود؛ میدانید، سیبِ ما جاهایی میرود که انار بودن معیار است، سیبِ ما جایی افتاده است که انار بودن مُد است. حالا نوبتِ زمان میشود؛ این عقربههای لعنتی همیشه کارشان را خوب انجام میدهند. زمان میگذرد و سیبِ وجودی قهرمانِ داستانِ ما، دفن میشود، زیرِ خروارها چیزهایی که خودش هم نمیداند از کجا آمدهاند.
راستی شنیدهاید میگویند مرگ یک بار، شیون یک بار؟ به نظرم شر و ور است، گوش ندهید، یکبار مردن در جهانِ ما تعریف نشدهاست. برگردیم به سیب ـمان؛ قهرمانِ ما - همان آدمی که گفتیم، بذرش سیب است را میگویم. اینکه چرا به او میگویم قهرمان را خودم هم نمیدانم - خوش شانس است؛ حالا به میانسالی رسیده است و غیر از آن به جاهای دیگری هم رسیده است. زن و بچهای دارد و آدمِ موفقی هم شده - این قسمت را از عمد آوردم تا بدانید خودم را نمیگویم - منتها هنوز به هدفی که برای خودش تعریف کرده نرسیده، سالِ بعد میرسد، و ناگهان بوم!
قهرمانِ داستانِ ما احمق است؛ وقتی سیبِ وجودی مدفون میشود، انارِ پلاستیکی رویش را میگیرد. حالا هی میروی تلاش میکنی، و هی به تو جایزه و افتخار و تندیس میدهند، مدام بالا میروی، و مدام از تو بیشتر تعریف میکنند، و ناگهان بوم!
به قله رسیدهای و حسِ فتحِ قله را نداری، برای رسیدن به آن جان کندهای و حالا که رسیدی، ذوقی نداری. هرچه به تو دادهاند، به انارِ پلاستیکی بوده، نه به تو؛ این خیلی درد دارد. برسی تهِ داستان، و بعد بفهمی خودت را مدتها قبل جا گذاشتهای و بوم!
میدانید، اینجا دیگر کار از کار گذشته است، از بین بردنِ انار پلاستیکی که حالا پر است از برچسبها و افتخاراتی که جامعه به آن داده، پر هزینه است. برگشتن به خود و بیرون کشیدنِ سیب، خیلی خیلی هزینه میخواهد. میدانید اینجا چه پیش می آید؟ شخص میمیرد. عده ای بیولوژیکی خودکشی میکنند، عدهای روحای جان میدهند. حق هم دارند؛ رسیدهای ته خط، عمرت رفته و خودت را گم کردهای.
بعد ناگهان میشنوی فلان بازیگرِ مشهور در اوجِ شهرتاش خودکشی کردهاست، آقای ایکس در آن سرِ دنیا که اتفاقن آدم موفقی هم بوده سر به کوه و بیابان گذاشته؛ اوه خانمِ ایگرگ را میشناسی؟ همان که با معدلِ بیست فوقاش را گرفت، حالا افسرده شدهاست، افتاده گوشهی خانه.
اینها هیچوقت رابطهی عمیقی هم با دیگران ندارند، بعد از مدتی ناگهان وقتی دارد رابطهشان با شخصِ روبرو عمیق میشود، فوراً «کات» میکنند، خودشان هم دلیلاش را نمیدانند، اما باید این کار را کنند. ترسِ اینها از لمسِ انارشان است، کسی انارشان را لمس کند و بفهمد پلاستیکی است و بوم!
این بومها را میبینید؟ اینها قاتلان انسانها هستند. بوم و ناگهان یک انسان میمیرد؛ روحاش را میگویم، گاهی هم این بوم میزند به جسمش.
ثروتمندترین جای دنیا کجاست؟ وال استریت؟ دبی؟ بزرگی گفته بود ثروتمندترین جای دنیا قبرستان است، من با او موافقم؛ قبرستانها پر است از شعرهایی که هرگز گفته نشدند، پر از کتابهایی که هرگز نوشته نشدند، پر از اختراعاتی که هرگز انجام نشدند، پر از بذرهایی که هرگز میوه نشدند.
آه از آدمی که بذرش را گم کند، سهراب را دوست دارم، مخصوصن آنجایی که میگوید: «آدمیزاد، این حجمِ غمناک.»
پ.ن: می دانید که بذر، مجاز است از «استعداد ها و توانایی ها»
پ.ن 2 : به قولِ مهران مدیری در سریالِ مردِ هزار چهره: «مگه من گفتم خلبانم؟ مگه من گفتم پلیسم؟ خودتون بردین من رو خلبان کردین، الان هم ازم انتظار دارین...»