حدس میزنم شصت سال عمر میکنم. شصت سالگیم را در خارج از شهر و در یک مزرعه گندم میگذرانم. گمان میکنم در شصت سالگی هم وبلاگ مینویسم، معلوم نیست همین وبلاگ باشد یا نه، اما دستِکم دوست دارم فکر کنم که در این فضا حضور دارم؛ آنوقت روز آخر تیتر میزنم «بالاخره...» و کارم تمام میشود.
تا اینجا که اینها ربطِ زیادی به تیتر نداشت - جا دارد دوستی بپرسد مگر قبلیها داشت؟ - درواقع سایتی که در ادامه اسمش را می آورم، باعث و بانیـه این پست شده است. این سایت به شما میگوید که چه وقت میمیرید. راستش من اعتقادی به فال و پیشگویی و اینجور چیزها ندارم. و با اینکه از نمایشنامههای سوفوکلس لذت میبرم اما عمیقاً با تراژدیش مخالفم؛ مخالف با اینکه همهچیز در آسمانها نوشته شده است. این سایتها صرفاً برای بازی و تفریح اند. اما نکتهی جذاب این است که بی ارتباط با حقایق علمی و روانشناسی نیستند. مثلاً کوتاه بودن عمر مردان نسبت به زنان محاسبه شده است، تاثیر روحیهشان هم همینطور و از این چیزها. این سایت پنج سوال از شما میپُرسد. سنتان، جنسیتتان، و سومین سوال که احتمالاً اساسی ترین سوال است، حالتتان. که می تواند «نرمال»، «بدبین»، «مردمآزار» و «خوشبین» باشد. دو سوالِ دیگر هم به عهده خودتان؛
اولینبار، بدبین را انتخاب کردم. نتیجه این بود که سی و چهار سال از عمرم باقی است. از پیشبینی ام کمتر بود. بعد گفتم درست است به کلیتِ دنیا بدبینـم اما در جزئیات چیزهایی را برای خوشبینی دارم. ولی خب این به تنهایی من را «آدم خوشبین» نمی کرد. پس قرار شد نه سیخ بسوزد و نه کباب. نرمال را انتخاب کردم. بیست و دو سال بیشتر از حالتِ قبل. یعنی پنجاه و شش سالِ دیگر، که می شد بیشتر از حدسی که پیشتر برایتان گفتم. حالا دیگر چیزی درونم تحریک شده بود. خب چرا نباید مردمآزار و خوشبین را چک میکردم؟ محضِ تفنن اصلاً. اول مردم آزار. «فقط نوزده سالِ دیگر از عمرِ بلاگر مردم آزار مانده است.» به شکلِ موثری نشانم داد تا آخر عمر، سراغِ مردم آزاری نروم. زیرا مُردن در آن سن، وحشتناک است. نه جوانِ ناکام هستم و نه عزیزِ کوچ کرده. آخرش نوبت خوشبینی بود. و نتیجه این شد که امینِ خوشبین، هشتاد سال بعد از این هم عمر خواهد کرد. انگار که ذهنِ آدم منتظر جرقه باشد، یکدفعه به ذهنم آمد، در شصت سالگی را میدانی، اما صد سالگی چه؟ چالش که نه اما این وقفهی فکری محرکهای شد برای یکجور بازیـه دیگر. اینکه مثلاً برنامهای جامع تدوین کنم برای تغییر کاربری خودم. بدبین را ببرم به سمتِ نرمال، بعد شاید مثلِ راننده هایی که رفتهاند شمال و بعد دلشان هوای مسکو میکند، جاده را کج کردم به سمتِ خوشبینی. حداقلش این است که این بازی، موجی ایجاد میکند در این آبِ راکد.
میخواستم یکسری توضیحات هم در مورد تغییرات و بعضی تنقلاتی که در وبلاگ میخواهم ایجاد کنم و بیاورم بدهم، که میگذارمش برای بعداً. بعد از مدت ها خواب به چشمانـم آمده. حیف است که بپرد و برود!
حالا آخرش، تصویرتان از شصت سالگی چطور است؟ «گوتیک» ـه گرنت وود است یا «گِرنیکا» ـه پیکاسو؟
صد سالگی چطور؟
اگر یک بار از شبها لذت برده باشید، دیگر نمی توانید کنارش بگذارید. مثلاً کافی است یک شب تا صبح درس خوانده باشید و بعد در امتحان موفق شده باشید. یا یک شب ساعت ها با دوست یا معشوقتان صحبت کرده باشید و آنوقت شب ها برایتان خاص شده باشد. بعد کم کم شب ها هی کش می آیند، نه می توان از آنها دل کند و نه آنها از آدم دل می کنند. مثلاً صبح نمی شود. مثل الآن. وگرنه من آدمی نبودم که اصولم را به این راحتی زیر پا بگذارم. همین عدم گذاشتن پست با کمتر از 24 ساعت اختلاف با پست قبلی!
اما هر چیزی، اولین دارد. این هم اولینِ این. شب کش می آید و من هم به طبعاش، کش می آیم. مثلاً الان 57 وبلاگِ نخواندهام را خواندم، بعضی هایشان فکرم را درگیر کردهاند. حالا مصاحبهی اخیر اسپیلبرگ را هم خواندم، و ذهنم مدام محتوای وبلاگ ها را به حرف های اسپیلبرگ، و بعد کشفِ جدید ناسا ربط می دهد. اینطور استنتاج کردهام که میزان کش آمدن شب، با کش آمدن فکر رابطه مستقیم دارد. مستقیم هم نباشد، دستکم معکوس نیست. بعد اتفاق جالبی که افتاده این است که یک وبلاگی را هم پیدا کرده ام - نه از بیان - که هیچ چیز ندارد. یک صفحه ی سفید است بدونِ قالب، وسط چین و فقط متن ها پشت هم مثل طومار آمده اند. ساعت سه است و آنقدر جذبش شدهام، که فکر میکنم دینی به گردنم پیدا کرده است!
اینها را گفتم که پست طولانی شود، که مثلاً خودم را برای شکستن قوانینام توجیه کرده باشم. وگرنه همهاش بر می گردد به قوانینِ مورفی. اگر شما هم تا الان بیدارید، پس باید از طنزِ سیاه قوانین مورفی لذت ببرید. مخصوصاً قسمت عاطفیاش که باب روحیهی ما ایرانی هاست؛
همه خوبها تصاحب شدهاند، اگر تصاحب نشده باشند، حتما دلیلی دارد.
هر چه شخصی بهتر و مناسبتر باشد، فاصلهاش از تو بیشتر است.
شعور ضربدر زیبایی ضربدر در دسترس بودن، مساوی عددی ثابت است که این عدد همیشه صفر است. هیچ وقت نمیشود کسی را پیدا کرد که همزمان هر سه مورد را داشته باشد!
میزان عشق دیگران نسبت به تو نسبت عکس دارد با میزان علاقه تو به آنها.
چیزهایی که یک زن را بیش از هر چیز به مردی جذب میکند همان چیزهایی هستند که چند سال بعد او بیشترین تنفر را از آنها پیدا خواهد کرد.
وقتی همسر یک مرد با او به تفاهم میرسد که از گوش کردن به او دست بر دارد!
احتمال روبهرو شدن با یک آشنا، وقتی که با کسی هستید که مایل نیستید با او دیده شوید افزایش مییابد.
هفت ماه است که زندگیِ شناوری دارم. اما دلیلش را می دانم.
این اولین باری نیست که از خلاء عبور می کنم. نشانه اش این است که فرار می کنم. از وظیفه ام در آن لحظه؛ فقط فرار می کنم.
اولین بار که خلاء به سراغم آمد، با تمام وجود به سینما چنگ انداختم. آنقدر خودم را در سینما غرق کردم که ندای وظیفهام را نشنوم. که بتوانم فرار کنم. دومین بار وظیفه بزرگتر بود. مردم همیشه می گفتند این مهم ترین تصمیم زندگیـم است. اما من فرار را ترجیح دادم. این بار با روانشناسی و فلسفه، فرار کردم. بهانهاش هم خودشناسیِ آن یکی و جهانبینی دیگری بود. خلاء اولی حاصلش شد ساختِ یک فیلمِ کوتاه، ودومی تنهایی. هر دو دستاورد را دوست دارم. هر دو به یک اندازه روندِ زندگیام را تغییر دادند.
حالا سه شده است و هفت ماه است که زندگیِ شناوری دارم. برای فرار از وظیفهام این بار ادبیات پیش قدم شده است. خودم را با کتاب و شعر خفه کردهام تا از زندگی فاصله بگیرم. توجیهاش حاضر است. ادبیاتِ غذای روح است و اینها. اما این ها تاثیری در ماجرا ندارد. حقیقت این است که من همیشه فرار کردهام. از کجا به کجایش اهمیت ندارد. همین الان هم دارم فرار می کنم. نوشتن هم فرار است، منتها رو به جلو؛ آدم می نویسد و می رود در دلِ ماجرا، اما آخرش درگیر نمی شود. تلفات نمی دهد. باید گفت که این یللی تللیها پیامدِ طبیعیِ تردیدها و به زیر سؤال کشیدن خودم و کار هایم بوده است. نمی دانم چطور فرار نکنم. همه ی اتفاقاتِ مهم زندگیام را مدیون فرار هایم هستم. تصوری از فرار نکردن ندارم و همین مانع می شود. از اینکه دل به دریا بزنم و بایستم، از اینها می ترسم. زندگی شناور آدم را از پا در می آورد حتی اگر آدم داستایوفسکی باشد. اما برون رفتی هم پیدا نمی شود. این فرار، باعثِ دوگانگی شده است، اطرافیانم من را کم و بیش آدمی قوی و بالغ (!) می دانند. به این دلیل است که آن ها چیزهایی که من می دانم را نمی دانند. همین من را شناور نگه داشته. نه می توانم آنی که دیگران می بینند را بپذیرم، چون آن نیستم، و نه می توانم آنی که می بینم را بپذیرم، چون من این همه نیستم...
حالا این وسط با زمان هم درگیریِ عجیبی پیدا کردهام. گاهی به نظرم می آید وقت دارم، وقت دارم و یک روز صبح احساس می کنم هیچ وقت نمی میرم. بعد گاهی حس می کنم وقتی نمانده است و باید عجله کنم. عجله برای چه؟ نمی دانم. شاید فرار، شاید هم چیزِ دیگری.
دوستم می گوید : « آخرش یک روز، در حالی که پا برهنه خیابان ها را وجب می کنم، کنارِ موش ها، در نزدیکِ زاینده رود خواهم مرد.»
به نظرم از تنها چیزی که نمی شود فرار کرد تقدیر است. حالا آدم همه ی این ها را که کنار بگذارد، مکانیزم کامپیوتر را نمی شود توجیه کرد. چرا این صفر و یک ها هر چیزی را می توانند نشان دهند اما منِ لعنتی نمی توانم تنها چیزی که می خواهم را اینجا بریزم بیرون؟ حالا باز هی بیایید بگویید چرا فرار می کنی!
باید دستگاهی باشد برای اندازه گیری. برای اندازه گیری هر آنچه می خواستم بگویم و هر آنچه نتوانستم بگویم؛ آن وقت واژه ها را اندازه بگیرد و هر شب، پتکی بشود و بکوبد بر سرم.
چند وقتی ـیست دچارِ خودسانسوری شده ام - نه اینکه قبلاً نبوده ام، نه. اما حالا حسش می کنم - می خواهم تعمیم ـش بدهم و بگویم همه دچارش می شوند. آدم وقتی به دنیا می آید، حالش خوب است، هنوز اشک هایش در می آید و بی دلیل می دود، خلاصه مهم تر از همه این که سانسور نشده است. بعد که بزرگتر می شود، پدر و مادرش سانسور ـش می کنند، بچه خودش هنوز این چیزها را بلد نیست، به زور سانسورش می کنند، این را نگو، این جا نشین و این را نخور ها از همین هاست. بعد بچه بزرگتر می شود و دیگر بچه نیست، آن وقت ماهی گیری را یادش می دهند، به او یاد می دهند که چطور خودش سانسورچی باشد، چطور با ظرافت خودش را سانسور کند. بعد دیگر الکی نمی دَوَد و نوجوانی زود می گذرد، آدم بزرگتر می شود و کم کم یاد می گیرد چطور می شود دیگران را هم سانسور کرد...
سانسور هزینه دارد، هزینه اش این است که آدم از دنیای واقعی فاصله می گیرد و فرار می کند به مجازی ها؛ می آید اینجا و می خواهد سانسورچی نباشد - راستش فکر می کنم این شغل باید خیلی خسته کننده باشد. فیلم ها را ببینی نه برای لذت بردن، بلکه برای سانسورشان - خلاصه خوشحال می شود و آن لبخند های الکی و بی دلیل می آیند. بعد زمان می گذرد و سنِ مجازی آدم که بالا می رود، باز یک عده پیدا می شوند که آدم را سانسور می کنند، به آدم سانسور کردن را یاد می دهند. این وسط اما بلاگری که سانسور شدن را یاد می گیرد، کارش تمام است.
بعضی ها می بُرند و می روند، بعضی ها هم برای همیشه خودشان را فیلتر می کنند ...
فیلم کوتاهی دربارهی عشق (محصول ۱۹۸۸)
امتیاز: ۹ از ۱۰
فیلم کوتاهی دربارهی عشق نام فیلمی بلند است دربارهی عشق. داستان دربارهی این است که یک نوجوان عاشق زن تنهای روبروی اتاق خود شده؛ هر شب با دوربین او را نگاه میکند و با نقشههای گوناگون سعی میکند به او نزدیک شود.
تومک: من دوست دارم.
ماگدا: میخوای منو ببوسی؟
تومک: نه.
ماگدا: میخوای با من بخوابی؟
تومک: نه.
ماگدا: میخوای با من سفر کنی؟
تومک: نه.
ماگدا: پس از من چی میخوای؟
تومک: هیچی!
در قلب فیلم ایدهی عشق افلاطونی جریان دارد و کیشلوفسکی سعی میکند به وسیلهی مدیوم سینما، به این سوال پاسخ دهد که عشق چیست؟
جواب انگار رنج است. همان که ادبیات کلاسیک ما برای قرنها به آن توجه کرده. ما عاشق معشوق میشویم، اما از او هیچ نمیخواهیم جز حضورش. انتخاب کیشلوفسکی برای دو طرف این عشق هم چیزیست که در نگاه اول ما را شگفت زده میکند.
نوجوانی گوشهگیر و منزوی در اتاق، که حتی به درستی نمیتواند حرف بزند، اما بیش از هر کسی عشق را فهمیده. و زن که با مردانی در ارتباط است بیآنکه عشقی در کار باشد.
فیلم دربارهی رنج این دو است، هر کدام به شیوهی خودشان. به گمانم البته کیشلوفسکی خودش هم این عشق را نمیخواهد. عشق زیبا در جریان است، اما هیچکس لذتی نمیبرد. به گمانم این یکی از عمیقترین نمایشها از عشق است. بدون زرق و برقهای متداول.
فیلمی کوتاه راجع به عشق، میتواند برای مدتها ذهن شما را مشغول نگه دارد. قلب شما را به لرزه در بیاورد و با آن اشک بریزید. احتمالا مثل من هم دلتنگ خواهید شد، برای تجربهی این رنج مقدس، که ما را تبدیل به انسانهایی مهربانتر و شفافتر میکند.