سه رنگ: آبی (محصول ۱۹۹۳)

امتیاز: ۹ از ۱۰


ما آزادیم؟ سوالی بود که نوجوانی من را با خود برد. کیشلوفسکی بود که پاسخ را در جیب داشت.

آشنایی من با کیشلوفسکی می‌رسد به فیلمِ بلندِ «فیلمی کوتاه درباره‌ی عشق»، فیلمی شاعرانه راجع به این‌که ما در عشق چه می‌خواهیم؟

اما کیشلوفسکی برگه‌ی آس را در سه‌گانه‌ی سه رنگ: آبی‌، سفید و قرمز رو کرد.
«سه رنگ: آبی» درباره‌ی آزادی‌ست. نماها رویاگونه از پشت شیشه و رنگِ آبیِ سراسر فیلم.

فیلم درباره‌ی این است که ما واقعا آزادیم؟ آزادی از چه؟
خاطرات سوخت آدم‌اند؛ کافی‌ست صبحی زود، آن‌ها را از ما بگیرند تا ما خیلی زود از پا بیفتیم.
فیلم درباره‌ی از پا افتادن است، برای آدمی که می‌خواهد آزاد باشد. «شاید بگویید من می‌خواهم آزاد باشم. اما خاطرات، احساسات و خواسته‌ها وجود دارند، بدون آن‌ها ما هیچ‌کاری نمی‌توانیم انجام دهیم. این به صورت خودکار یعنی: ما آزاد نیستیم. در واقع ما زندانیان احساسات‌مان هستیم.» کریستف‌ کیشلوفسکی.

پ.ن: سه رنگ را کیشلوفسکی به سفارش دولت فرانسه ساخت. در پرچم فرانسه، آبی نماد آزادی، سفید یعنی برابری و قرمز به معنای‌ برادری‌ست. این سه گانه راجع به این‌هاست.


شوپنهاور جایی گفته:

زندگی آونگی‌ست میان رنج و ملال!

من با شوپنهاور موافقم. ما برای فرار از رنج است که به سراغ لذت‌های لحظه‌ای می‌رویم و بعد به ملال می‌رسیم. ملال که امتداد یابد می‌شود رنج.
پس چطور از این چرخه خارج شویم؟ پاسخ خیال است. خیال اگر که به دنیای واقعی وارد شود، می‌تواند به ما لذتی بی‌ملال دهد. چرا که ما در خیال‌هایمان با فردیت‌مان سر و کار داریم. خیال‌هایمان آدم‌ها شبیه به هم نیست.

ما باید چیزهای خیالی بیشتری بسازیم. نه برای خلق ارزش یا سود مالی یا هر چیز دیگری. برای آن‌که آزادتر باشیم. چیزهای بامزه‌ای که حال ما را خوب می‌کند. ما باید حال خوب‌مان را از منابع دیگری هم تامین کنیم. برای من شد یک پروژه خنده‌دار:
فیوچرهای داستان یک خیال‌پردازی کودکانه بود. من همیشه زمان‌هایی که کنار دریا می‌ایستادم آرزو می‌کردم که کاش نامه‌ای درون بطری را دریا می‌آورد این‌جا. خواندن نامه‌ای هیجان‌انگیز از یک غریبه برایم شگفت‌آور بود. اما این فقط یک خیال بود.
چند مدت پیش در ملالت‌ای بی‌مثال فرو رفته بودم. آن‌جور که دیگر راه فراری پیدا نمی‌کردم. برای تامین انرژی تصمیم گرفتم سراغ خیال‌های کودکی را بگیرم. پروژه‌ای را توسعه دادم که خیال را مجازی می‌کرد. نامه‌ای می‌نوشتی و می‌انداختی به دریای صفر و یک‌ها، شخصی به صورت تصادفی نامه را دریافت می‌کرد.

«فیوچرهای» منتشر شد و من در صفحه اینستاگرام معرفی‌اش کردم. در همان روز اول آدم‌ها شروع کردند به استوری گذاشتن. در روز اول ۲۰ کاربر و در روز دوم ۲۷کاربر به فیوچرهای پیوستند. نامه‌ها ارسال می‌شدند و آد‌م‌ها داوطلبانه فیوچرهای را در صفحات مجازی‌شان به اشتراک می‌گذاشتند. شگفت‌آور بود. آدم‌ها یک خیال‌پردازی جدی را می‌دیدند. در دنیایی که همه‌چیز بی‌اندازه جدی و واقعی‌ست. تا آن‌که ای‌میلی دریافت کردم.
کسی نوشته بود:

تو آدم خوبی هستی، تو آدم‌ها رو به رویاهاشون می‌رسونی.

من خوش‌حال شدم و آن‌وقت از ملالتی که دور تا دور من پیچیده بود خلاصی پیدا کردم.
حالا تنها چهار روز از انتشار فیوچرهای گذشته و این پروژه‌ی رایگان و متن‌باز بیش از ۱۰۰ کاربر دارد و ۹۶ نامه در آینده رها شده‌اند.

خیالِ تنها و ممتد ما را از زندگی واقعی جدا می‌کند؛ می‌تواند ما را یک احمق جلوه دهد.
خیال می‌تواند به جهان واقعی وارد شود. اگر این‌کار آن‌طور که در شبکه‌های اجتماعی مرسوم است انجام شود و حول محور ما و شخصیت ما باشد، دروغی‌ست که به خودمان می‌گوییم.
خیال می‌تواند کوچک و آرام‌آرام بدون برنامه قبلی تبدیل به چیزی واقعی شود. چیزی خنده دار. آن‌وقت می‌تواند اعتماد به نفس ما را بالا ببرد و حال ما را خوب کند.
خیال می‌تواند پایه‌های آینده را تشکیل دهد؛ و ما را جاودانه کند.
من فکر می‌کنم که خیال، در جهانی که همه‌جیزش به طور احمقانه‌ای واقعی‌ست، می‌تواند روزنه‌ای برای بروز خلاقیت‌های پنهان ما باشد. اگر به هر شکلی که بلدیم بتواند واقعی باشد. حتی اگر به نظر خنده‌دار آید. مردم خیال‌ها را دنبال می‌کنند.

هرکسی از دیزاینرها تا توسعه‌دهندهگان تا متخصصان UI/UX یا توسعه‌دهندگان کسب و کار گمان می‌کنند که یک کارآفرین هستند، و یک پروژه جانبیِ درحال پیشرفت دارند. چرا این اتفاق می‌افتد؟ اگر بپرسید، دلیل‌ش اینه است که همه تمایل دارند که یک کارآفرین باشند، اما هنوز کاملا آماده نیستند.

این یک مشکل بزرگ ایجاد می‌کند.

این یک مشکل هست به این دلیل که یک حبابِ استعدادی ایجاد می‌کند از آدم‌هایی که کاملا درگیر نیستند و فقط کارها را در «شغل واقعی» یا تمام وقت‌شان در حد رفع تکلیف انجام می‌دهند تا زمانی که استارتاپ‌شان بالا بیاید و شروع به کار کند. این به این معناست که بازدهی آن‌ها در شغل تمام وقت‌شان دچار آسیب می‌شود و پول‌هایی که کارفرما می‌پردازد تلف می‌شود. صاحبان پروژه‌های جانبی با این فرض که همه‌ی این‌ها فقط برای مدت کوتاهی است این اتفاق را توجیه می‌کنند.

اما چیزی که واقعا اتفاق می‌افتد این است: استارت‌آپ‌ها زمانی بسیار بیشتر از چیزی که پیش‌بینی می‌کنند می‌برند تا راه‌اندازی بشوند، زمانی که شغل ثابت و استارت‌آپ در کنار هم و کج‌دار و مریض جلو می‌روند. حالا کارمند نه در شغل‌ش پیشرفتی می‌کند و نه استارتاپ‌ش به سرانجام می‌رسد.

در واقع ما نیاز داریم که با خودمان صادق باشیم، همه کارآفرین نیستند. بخشی از کارآفرین بودن منوط به این است که ریسک راه‌اندازی شرکت خودتان را بپذیرید و متعهد شوید که به صورت تمام وقت روی آن کار کنید. این برای استارتاپ‌ها و شرکت‌ها جالب نیست که کارمندانی داشته باشند که تاحدی درگیر هردو کار باشند منتها متعهد به هیچ‌کدام نباشند.

تام روعه، نایب رئیس بخش کارآفرینی در بنیاد کافمن در نقل قولی در نامه‌ی سردبیر مجله‌ی Inc در آپریل ۲۰۱۳ در باره‌ی معیارهای لازم برای یک کارآفرین موفق چنین می‌گوید:

«همیشه عواقبی برای شکست وجود دارد - مگر شما شخصا برای کارتان یک وام بگیرید و تلاش کنید تا محصول‌تان را به یک انسان واقعی بفروشید.»
معنای حرف روعه این است که شما انگیزه‌ی لازم برای پایه‌گذاری یک کسب‌ و کار مهم را ندارید.

بدترین قسمت ماجرا این است که تعداد زیادی از پروژه‌های جانبی وجود دارند که با تلاشی دیگر برای یک شبکه اجتماعی جدید یا یک ابزار مدیریت پروژه جدید به پایان می‌رسند. یک راهنمایی سریع: تعداد زیادی از این‌ها وجود دارند. اگر شما می‌خواهید که یک شرکت را پایه‌گذاری کنید، روی یک کسب و کار واقعی کار کنید، نه روی یک ایده‌ی جانبی که امیدوارید ترکیبی از فیس‌بوک/اینستاگرام/توئیتر باشد یا یک نسخه‌ی بهتر از Basecamp.
بالاتر از همه‌ی این‌ها، اصول «استارت‌آپ ناب» یک مشکل ایجاد می‌کند. اصول ناب عالی‌اند، اما برای گروهی از آدم‌ها تبدیل به مجوزی شده‌اند برای خلق پروژه‌های ارزان یا کم‌ریسکِ جانبی. بله، شما می‌توانید از اصول استارت‌آپ ناب برای کاهش ریسک و سریع‌تر یافتن «حداقل محصول قابل ارائه» استفاده کنید، اما شما هنوز نیاز دارید که به کسب‌ و کارتان تعهد داشته باشید و تلاش کنید تا با اصول استارت‌آپ ناب، شرکت‌تان را برای موفقیت قدرتمندتر کنید؛ و همیشه به یاد داشته باشید: ناب به این معنا نیست که شما محصولی بی‌کیفیت بسازید. به این معناست که شما مدام تکرار و آزمایش می‌کنید تا محصولی را پیدا کنید که سریع‌تر بین مشتریان‌تان گسترش پیدا می‌کند.
بزرگ‌ترین مشکل پروژه‌های جانبی این است که عدم تعهد، استعداد استارت‌آپ در موفقیت را رقیق می‌کند، به پروژه‌ی جانبی یا استارت‌آپ آسیب می‌زند و استارت‌آپ‌های بزرگی را از موفقیت باز می‌دارد. اگر شما قصد دارید که کسب و کار جدیدی را شروع کنید، زمانی را صرف این کنید که ببینید واقعا آمادگی این را دارید که به تمام خودتان را وقف کار کنید؟

بله، می‌توانید مقداری پول ذخیره کنید تا برای جهش نهایی آماده باشید، و بله، باید با دقت بررسی کنید که آیا برای شروع یک کسب و کار آماده‌اید یا نه. اما پیاده‌روی نکنید. که هم کارفرمای‌تان را معطل خود کنید و هم جهش را با رویای یک کارآفرین تمام وقت بودن، تاخیر بنیدازید. انتخاب با شماست، اما بسیاری گزینه اشتباه را انتخاب می‌کنند. امیدوارم شما تعهد لازم را به دست آورید و تبدیل به یک کارآفرین واقعی شوید.


من همیشه دارم قصه می‌‌گویم. گاهی فکر می‌کنم اگر قصه را از دنیا بریزند بیرون، می‌میرم.قصه‌ی آدم‌هاست که ارزشمندشان می‌کند. معنا در قصه‌های ماست. به یاد می‌آورم که چندین سال پیش، که تازه پشت لبم سبز شده بود، نشسته بودم روی سکوها، در یک استخر بزرگ. من شنا بلد نبودم. حالا هم درش آش دهن‌سوزی نیستم. اما کارهایی می‌توانم بکنم. مربی شنایی که بعدها پیدا کردم یک روز گفته بود عجیب است این سطح از بی‌استعدادیِ جمع شده در یک آدمیزاد.رفتم قسمت پرعمق و چشمانم را بستم. تصور کردم با آب در اتحادم. این‌طور چیزها برای آن سن جذاب بود. کتاب‌هایی نوشته شده بود و من با ژست خاصی در اتوبوس‌‌های خط ۹۲ خوانده بودم‌شان. اکثرا را اوشو نوشته بود.


آمدم توی آب، از پشت به دیواره استخر تکیه دادم و با آرنجم خودم را با کمک لبه استخر، شناور نگه داشتم. چشم‌ها را بستم. نفس کشیدم. تصویر نفس‌هایم یادم هست. بعد انگار که پرت شده باشم دنیایی دیگر، پاهایم خورد کف استخر. این ماجرا از دو جهت قابل بررسی بود. اول آن‌که من نفهمیدم رفته‌ام پایین. دوم که عجیب‌تر نشان می‌دهد، وقتی سعی می‌کنید در عمق ۸ متر به پایین بروید، بسیار سختی خواهید کشید. زیرا آب شما را هل می‌دهد بالا. با من ولی آب انگار دوستی کرده بود. خیلی نرم، رسیدم آن پایین.فهمیدم که ماجرا خوب نیست. دست و پا زدم. در آن عمق احتمالا دیگران ما را نمی‌بینند. کسی سعی نمی‌کند برسد کف استخر. انگار که کار تمام بود. بعد اتفاقی افتاد؛ به نظر ناخودآگاه، دست‌ها و پاها ایستادند. شاید یک‌جایی از درونم تصمیم گرفته بود بمیرد. بی‌حرکت شدم و آرام آرام همان‌طور که به نور روی آب نگاه می‌کردم، دوباره رفتم پایین.بارها به آن روز فکر کردم. این‌که وقتی داریم می‌میریم، آن‌هم با این شکل از تسلیم بودن، به چه چیزهایی فکر خواهیم کرد؟ من فقط یک صدا از عمیق‌ترین جای درونم شنیدم. اگر قرار بود حالا، وقتی این چند سال، بودن و نبودن‌ت در دنیا، به هیچ‌جای کسی نبوده، بروی؛ پس چرا آمدی؟ بعد دوباره تصمیم گرفتم بجنگم و زنده بمانم.

زنده ماندم.


اما فهمیدم مسئله‌م جاودانگی‌ست. این‌که چطور محیط را تغییر دهم؛ به نفع خودم. نتیجه آن‌که برای ایجاد تعادل بین اخلاق‌گرایی قدیمم با این مسئله، تلاش کردم نفع خودم را به نفع جمعی آدم‌ها نزدیک کنم. بعضی وقت‌ها موفق بودم.
من دارم تلاش می‌کنم. نه درکار. در زندگی. این‌که خوب زندگی کنم. اما شکست، چالش اصلی بوده است. نه این‌که شکست بد باشد و بترسم و این چیزها، زیاد باخته‌ام. اما من معمولا خودم را وقف چیزی نمی‌کنم. انرژی نمی‌گذارم. خوب پیش می‌رود یا می‌پاشد. خود نفس کار مهم بوده. نتیجه می‌رود توی یک فایل ورد در پوشه ثبت‌شده‌های لپ‌تاپ. اما دو یا سه جایی در زندگی، من با همه خودم بودم. من خودم را یک‌جا وقف کردم. این شکست‌ها چنان داغی همیشه درد می‌کند. انگار که نفس آدم را بگیرد، نمی‌گذارد بنویسم، حرف بزنم یا حتی فراموشش کنم. فقط رنج است و رنج مدام. آدم به خودش بگوید احمق بوده؟ یا نکند دوباره همان‌طور ببازی؟ جواب همیشه به درک بوده. من می‌توانم توی ریسک‌هایم بمیرم. اما این‌که دوباره به خودم بگویم احمق بودی، رنج دیگری بوده.
این‌ها یک‌جا وقتی نمی‌نویسیم، جمع می‌شود. من انگار قرن‌هاست سخن نگفته‌ام. سرد و خشک شده‌ام. آدم‌های بیشتری را می‌شناسم اما کمتر خودم هستم. و همه با هم معنا را کم‌رنگ کرده‌اند. جاودانگی را. شده ام مثل آن‌ها که نمی‌خواستم. تسلیم در برابر دنیا. بی‌حرکت شده‌ام می‌روم کف دریاهای دنیا. مرگ تدریجی برای آدمی که همیشه به طرز احمقانه‌ای امیدوار بود.


مدت‌هاست که دیگر عاشق هم نیستم. عشق حفظ می‌کند آدم را. سنگرها یکی یکی فرو ریخته. زندگی قصد کرده‌است نشانم دهد، این همه بی‌استعدادی جمع‌شده در یک آدمیزاد را. استعداد زندگی کردن و عاشق بودن.
آه از این تلخی. از قصه‌ای که خوب از کار در نیامده. جاودانگی ندارد و بی‌امید است. کاش باز با من سخن می‌گفت. آن‌که در استخر، در گوشم زمزمه می‌کرد.

من قبلا در سال‌های بسیار آموزنده زندگی‌ام، روزانه‌نویس بودم؛ حالا هم دوست داشتم که بودم اما متاسفانه فرشته‌ی خوب نوشتن از روی شانه‌هایم پریده. در دیزالو می‌توانید نوشته‌های آن‌روزها را بخوانید.

حالا داستان زندگی‌ام جوری به پیش می‌رود که از همه‌سو درحال انبساط هستم. دوستان بیشتر، دغدغه‌های سنگین‌تر و کارها متنوع‌تر؛ همین ناگهانی بودن، تعادل ناخودآگاهم را به‌هم می‌ریزد.

فکر می‌کنم که آدمی مثل من باید بتواند یک حفاظ امن، دور تا دور سرزمین‌های شخصی ناخودآگاه‌ش داشته باشد. تا مواقع لزوم بتواند از همین زمین‌های دست‌نخورده و جلوی چشم نیامده استفاده کند.

شاید الان نیاز به یک تغییر در سبک زندگی‌ام برجسته است. شاید با سفر، شاید با انجام تغییراتی در ظاهر کارهایی که انجام می‌دهم و یا شاید راه سخت ماجرا.

راه سخت ماجرا، یعنی رفتن به اعماق ناخودآگاه. چشم در چشم شدن با سایه‌ها و در نهایت شناخت بهتر خودم.

برای این سفر، یونگ همیشه راهنما بوده. با قهرمان‌هایش و زمان‌هایی که ما را مجاب می‌کند تا با چشمان کاملا باز، خودمان را بنگریم.

یونگ فکر می‌کرد ما تا ابد امکان رشد داریم. خودآگاه ما در نقش یک قهرمان می‌تواند هر بار به زندگی زیرین - ناخودآگاه - برود، با هادس بر سر یک‌میز بنشیند اما زندگان را فراموش نکند.

در آخر کار با گنجینه‌ای از دانسته‌ها به سطح برگردد. آن‌گاه است که حکمت از دل‌های‌مان بر قلب‌ها و زبان‌های‌مان جاری می‌شود.

اما، همیشه ماجرا به این خوبی نیست. بعضی‌هامان دیگر نمی‌توانیم از چنگ هادس، بگریزیم. افسرده می‌شویم.

«افسردگی به معنی دقيق كلمه پايين رانده شدن است. هل داده شدن به سوی جهان زيرين. جايي كه ديگر چيزی حس نمی‌كنی؛ حتی خشم را.
يكی از درمان‌هایی كه من برای افسردگی توصيه می‌كنم اين است كه خود را در زيبایی غرق كنید. لازم نيست خيلي هنری و خاص باشد ولی تمام اطراف خود را از رنگ و صدا و تصوير زيبا انباشته كنيد. خوب بخوريد و خوب بپوشيد. اين در واقع متد خروج از تاريكی است.
اما روش دشوار ديگری هم وجود دارد و آن هم تاختن به سوی تاريكی و رفتن به درون است. اين روشی برای آموختن از افسردگی به جای خلاص شدن سريع از آن است. در اين شرايط من با فرشته تاريكی تا اخرين حد توانم كشتی خواهم گرفت زيرا معتقدم آدمی نه با تصور نور بلكه با خود آگاهی به تاريكی‌اش رشد خواهد كرد.
چه راه اول را در پيش بگيری و چه راه دوم را، بايد با همه قلب و روح درگير شود. نصف و نيمه نمي‌شود تجربه‌ای ارزشمند كسب كرد.»
بخش‌هایی از نامه‌های يونگ درباره افسردگی

هر بار که ما به پایین می‌رویم و با خودمان مواجه می‌شویم و چیزی که دیده‌ایم را می‌پذیریم، یک قدم در حرکت به سوی فردیت به جلو می‌رویم.

من همیشه فلسفه زندگی‌ام را این‌طور تعریف می‌کنم که: «به صدای درون‌تان گوش دهید. این خوبه. چون هیچ‌وقت از نگاه به گذشته پشیمان نخواهید بود.»

هر قدر به پایین می‌رویم، صدایی که ما را می‌خواند، واضح‌تر است. در نهایت ما به یک اتحاد یک‌پارچه با خودمان می‌رسیم. فرد می‌شویم.

چقدر نوشتن از خودم، از هرکاری که می‌شناسم سخت‌تر است. اما رنجی‌ست که من را رشد می‌دهد!