میخواستم روی زمین بخوابم، و اتفاقی بیفتد. هر اتفاقی. فرقی نمیکرد زلزله باشد یا باران، میخواستم اتفاقی باشد که بیفتد. داشت میافتاد که تلفن زنگ زد، تلفنها مهماند، این را بابا لنگ دراز میگفت، یادم به آن نامهها افتاد، عزیزترین بابا لنگ دراز، دیروز عصر وقتی که هوا داشت تاریک میشد من تو تختخوابم نشسته بودم و بیرون را نگاه میکردم، راستش خوزستان هنوز آلودگیهایی دارد، این را وزیر نمیگوید؛ نمیدانم کدام وزیر، اما وزیر نمیگوید. و در حرکت بعدی، وزیرم را زد. با موقعیتی که اسبش داشت، حتماً مات میشدم؛ مات چشمهایش. گفته بودم که چشمهای کلاغها را دوست دارم؟ همان داستان کلاغی که گوشت بدنش را میکَند تا به بچههایش بدهد؛ بچههای حالا هم یک جوری شدهاند، نمیفهمی واقعاً چه میخواهند، قبلاً هم نمیفهمیدی، اما الان بیشتر نمیفهمی. نیوتن هم فکر میکرد نفهم است، لابد بعد از نظریاتش این به ذهنش آمده بود. من که فکر میکنم حق داشته است، اما خاتون، همسایهمان میگفت جمشید مرتیکه حق نداشته دخترش را بزند، میگفت خدا ذلیلش کند، نمیدانم مگر خدا بیکار است که انسانها را ذلیل کند، ذلیلتر از اینی که هستند؟ البته این را به درخت میگویند، همان درختی که سیلور استاین میگفت. آری، استاین لغت جالبی است؛ تلفظش را دوست دارم، مثل تلفظ کودکان کار، جفتشان آوای خاصی دارند. البته این که چیزی نیست، همهی ما کار میکنیم؛ چه فرقی دارد جوان باشیم یا از پیرمردها. از پیری میترسم، همیشه فکر میکنم اگر پیر شوم، مجبورم روی زمین بخوابم، و گم شوم در افکارم. از پیری میترسم.
ساعتِ دوازده شب، آدمها به چی فکر میکنند؟ من میگویم به «آرزو»هایشان. اما خودشان هم این را نمیدانند. ساعتِ دوازده شب، آدمها چرا فکر میکنند؟ من میگویم به خاطرِ «ترس»هایشان، اما خودشان هم نمیخواهند این را بدانند.
ساعتِ دوازده شب، چرا آدمها بیدارند؟ من میگویم به خاطرِ ندانستههایشان؛ خودشان هم این را میدانند.
همهاش بر میگردد به «رد». این رد خیلی مهم است؛ فرقِ بودن است و نبودن! اینکه رد بگذاری یا نه؛ اینکه باشی یا نه.
فکر میکنم بزرگترین ترسِ انسانها از این نیست که بمیرند - مگر مرگ چه ترسی دارد؟ - آنها میترسند بمیرند، و ردی بهجا نگذارند. این رد خیلی مهم است؛ فرقِ بودن است و نبودن. حالا گاهی آدم میشود موتزارت و ردش را میگذارد؛ گاهی هم میشود هیتلر، و ردش را می گذارد. امّا آدم گاهی هم می شود هیچکس و ردش را نمیگذارد.
آه از این «هیچ»ها. آدم ها از همان اول، این «هیچ» بودن را نمیخواهند. راستش همه، اولش میخواهند دنیا را تغییر دهند؛ چه کسی بوده که چنین فکری نداشته؟ امّا بعد، کم کم به خودشان میآیند و میبینند، نه تنها ردی نگذاشتهاند، بلکه جای ردِ دیگران هم رویشان است. آه که این صحنه چقدر دردناک است؛ اینها شبها بعد از دوازده بیدارند، نمیدانند چرا بیدارند، و نمی دانند این ردهای روی بدنشان از کجاست؛ ندانستهها، خوابشان را میگیرد، بعد می ترسند. چرا که این رد خیلی مهم است؛ فرقِ بودن است و نبودن. امّا انسان نمیتواند در ترس بماند، از زمانِ آدم و حوا چنین بوده است. فرار میکند و آرزوها میآیند. اینها همیشه بعد از دوازده بیدارند.
میخواهم بگویم همهاش شر و ور محض است؛ بروید و ردتان را به جا بگذارید. برایش بمیرید - نمیخواهم به شما امید الکی بدهم، ممکن است بمیرید و بی رد بمانید، امّا دستکم شانسِ گذاشتنِ رد را داشتهاید - با پشیمانی زندگی نکنید. ردتان را میگذارید و بعد با خیالِ راحت میمیرید. میخواهم این را واضحن به شما بگویم، با پشیمانی زندگی نکنید.
این رد خیلی مهم است؛ فرق بودن است و نبودن...
زندگی شگفتانگیز است (محصول ۱۹۴۶)
امتیاز: ۱۰ از ۱۰
تولستوی در کتاب «هنر چیست؟» آنجایی که هنر را جدا از بعد زیباییشناسی و حقیقت و فلسفه و اینطور چیزها دستهبندی میکند، احتمالا بر سریر داستاننویسی تکیه داده بوده و بر مرگ هنر میگریسته. هنر نابِ تولستوی، همان هنری که بر انتقال احساس استوار است و مسریست. فرانک کاپرا هم از دنیای حسها آمد. اگر «در یک شب اتفاق افتاد» دلنشین بود و «نمیتوانی باخودت ببری» سینما را جلو راند، اما برگهی آس، «چه زندگی شگفتانگیزی» بود. فیلمی که بعد از ۱۰ـمین بار همان حس ناب ابتدا را مینشاند بر جان آدم. حس ناب زندگی را. همان که کاپرا به خوبی - با فرم مخصوصش - با بشریت تقسیم کرده.
کاپرا فیلمی ساخته برای تیم نسلها؛ دربارهی سادگیست و خود زندگی.
فیلم با تصویری از عرش اعلا آغاز میشود؛ ساکنان آسمان خبردار میشوند که جورج بیلی (با بازی جیمز استوارت) به خاطر مشکلات قصد خودکشی دارد و کلارنس فرشتهای که هنوز بال گیر نیاورده، مامور میشود تا او را منصرف کند؛ فقط در این صورت است که بالدار میشود.
فیلم ساده است، بیاندازه ساده و به همین خاطر است که تا این اندازه دلنشین زندگی را به تصویر کشیده. فیلمی که با گذر زمان جذابتر هم شده و هر سال تعداد زیادی آدم برای یادآوری موهبت زندگی فیلم را مشاهده میکنند.
جان فورد جایی گفته بود:
همهی ما صنعتگریم، فقط کاپراست که هنرمند است.
به راستی که به تصویر کشیدن عشق، رابطهی جورج و ماری (با بازی دانا رید) تا نا امیدی، بعد امید، شکرگذاری و از خود گذشتگی تا رنج؛ همه و همه در یک فیلم آن هم به عمیقترین و سادهترین شکل ممکن کاریست که فقط از کاپرا بر میآید.
او با روح خود اثرش را ساخته. دربارهی این است که اگر نبودیم، چه میشد؟ زندگی موهبتیست که ارزش زیستن دارد، با رنج و ناامیدی؛ اینکه میتوانی هیچ پولی نداشته باشی، اما ثروتمند باشی، چنانکه در پایان فیلم جورج را در قامت ثروتمندترین مرد شهر میبینیم.
آنچه کاپرا در فیلمهایش، مخصوصا آنها که در ستایش سادهزیستن، صادقانه زیستن و از خود گذشتن بوده، این مفهوم است که آدمها با ردی که بر دیگران میگذارند، به زندی خود معنا میدهند.
چنانکه اگر فرشته میخواست دنیای بدون رئیس بانک را نشانمان دهد، احتمالا تفاوت خاصی با بودنش نداشت. شاید حتی بهتر هم بود. کاپرا اما جورج بیلی را انتخاب کرده. تاثیرات او را از نوجوانی تا جوانی و بزرگسالی دنبال میکند. بعد نبودنش را میفهمیم؛ نه ما بلکه کل شهر.
این مرا به یاد مفهومی میاندازد که نیچه برای مواجه شدن با اضطراب مرگ میآموزاند. موجهایی ایجاد کن از تاثیرگذاری. تو روی دوستت تاثیر میگذاری. میمیری، اما تا زمانی که دوستت زندهست و روی دیگران تاثیر میگذارد، موجت زندهست.
همان چیزی که در فیلم راجع به هری میبینیم. کاری که جورج در کودکی کرده، باعث نجات جان چندین نفر در خلال جنگ میشود.
به گمانم آنچه کاپرا سعی در گفتن دارد و فیلم را جاودانه کرده، این است که زندگی به خودی خود بیمعناست؛ معنای زندگی بانکدار چیست؟ معنا را آدمها خلق میکنند. آدمهای ساده، صادق و واقعی. و با همان هاست که ارزشمند میشود. ارزش آن به اندازهی تمام آدمهاییست که توانستیم بهترشان کنیم. آنوقت است که در حین ناامیدی، نه تنها مردم شهر، بلکه آسمانها هم دست به کار حفظ این آدم میشوند.
زندگی شگفتانگیز است، شگرف و بزرگ است.
نمیشود جیمز استوارت و آن رقصش وسط مهمانی را ببینیم، یا نام فرشتهی نگهبان را بشنویم، یا اتفاقی پلی بر فراز رودخانهای را ببینیم و بغضمان نگیرد. هربار که انسانی خودکشی میکند و افسوس نگیریم که چرا فرشتهی نگهبان جورج بیلی را نیافتیم تا کاپراوار، موهبت زندگی را نشانشان دهد، یا نشانمان دهد. که حالا هر بار صدای زنگی میآید، ناخودآگاه میخندیم، به فرشتهی جدیدی که بال گرفته است.
همه چیز با یک ساعتِ «چارلز جردن» شروع شد، و البته آن روزنامه، روزنامهها خیلی مهماند. شش صبح بود که به ایستگاه رفتم؛ اتوبوسها را دوست داشتم، صبحهای زود جان میدهد برای اینکه بنشینی در اتوبوس بروی ایستگاه آخر، بعد دوباره برگردی ایستگاه اول؛ از کودکی همینطور بزرگ شده بودم، از آن روز که در مدرسه، زنگ انشاء بود و از آن روزهایی که موضوع آزاد میشود. از آن دموکراسیهای ناگهانی توسطِ دیکتاتورها. راستش آن روز، روز مهمی در زندگی من شد؛ اینطوری نبود که صبح بیدار شوم و بگویم: «آه، پسر، امروز روز مهمی در زندگی تو خواهد شد.» نه، آن روز بی اجازه آمد، تاثیرش را گذاشت و رفت. صبح آن روز، من در حیاط خانه میدویدم، نمیدانم چرا، اما میدویدم، بعد زنگ خانه را زدند. باید در را باز میکردم، اما نمیتوانستم؛ نمیدانم چرا، اما نمیتوانستم. صدای زنگ خانه ممتد شده بود، من در حیاط میدویدم، و صدای زنگ میآمد، خوشم آمده بود، دویدنم را با ریتم زنگ خانه هماهنگ کرده بودم، و صدای زنگ همچنان میآمد.
ـ سهیل جان، عزیزم، بیدار شو. سهیل، سهیل؛
ـ یکم دیگه، فقط یکم دیگه.
ـ پاشو، مدرسهت دیر میشه.
امروز صبح که بیدار شدم، فکرش را هم نمیکردم که بشود مهم ترین روز زندگیم. پس یادداشت کردم، «دوشنبه ها را دوست دارم. امروز او را در ایستگاه اتوبوس میبینم.»
احساس گرسنگی نمیکنم، عجیب است که صبحها چنین حسی ندارم، اما مسواک آدم نباید بی دلیل باشد، پس، به زور هم شده بود، تکهای از بیسکوییتی که نمیدانم از کِی بر روی میزم مانده بود را خوردم، مسواک آدم نباید بی دلیل باشد.
مدرسه، مثلِ همیشه همانجا بود، اگر هر هفت سال یک بار، کل سلولهای بدن انسان عوض میشود، این مدرسه، در این پنج سال، از جایش تکان نخورده بود، البته بعدها مشخص شد، همه را گذاشته بوده یکجا برای سال هفتم.
معلم ریاضی نیامده بود، شروع فوق العادهای بود، زنگ اول، معلم نیاید، اما این مدیر و معاونها را که میشناسید، باید فکر کنند بچهها کسی بالای سرشان است، پس کتابدار را میفرستند جای معلم ریاضی، و زنگ ریاضی میشود زنگانشاء، از آن دموکراسیها در وسط دادگاههای صحرایی، با موضوعِ آزاد برای انشاء. آن روز قرار بود بنویسم، ولی موضوع آزاد. خیلی بد بود، سختترین کار، این است که انسانی را به خودش بسپاری، تا خودش از درون خودش چیزی انتخاب کند. شبیه به دادگاههای صحرایی است، انسان دخل خودش را میآورد. آن روز هیچ چیز ننوشتم. کتابدار هم مرا صدا نزد. زنگ خورد و روز، روند عادی خودش را پی گرفت.
ـ پسر جان.
فکر کردم با من است، صدای کتابدار، و نزدیک بود. به سمتش برگشتم.
ـ اسمت چی بود؟
ـ سهیل. سهیل رمضانی.
ـ آقا سهیل. موضوع انشاءـت چی بود؟
ساعت زیبایی داشت، از آن عقربههای کوتاه و بلند، که هر کدام جدا کار میکردند، از آن ساعتهای خارجی.
ـ روزنامه.
ـ روزنامهها؟ در مورد روزنامهها نوشته بودی؟
ـ فقط یکی ـشان، روزنامهای که هر هفت سال یک بار، همه چیزش عوض میشد، نامش و کارمندانش و حتی رئیسش.
ـ باید جالب باشه؛ امروز ولی ندیدم چیزی بنویسی.
ـ آقا به خدا نوشتیم، میخواین بیارمش؟
ـ نه، میخواستم این ساعت رو به عنوان هدیه بدم بهت، اول خواستم جلوی بچهها بهت بدم، بعد دیدم تنها باشی بهتره.
ـ چرا آقا؟
ـ به خاطرِ انشات.
ـ انشاءـم؟
ـ همین که گفتی نوشتی.
راستش حالا که فکر میکنم، آن روز و آن ساعت «چارلز جردن»، احساسی در من ایجاد کرد، که تا به حال تجربه نکرده بودم، از آن حس هایی که وقتی صبح از خواب بیدار میشوی، نمیدانی کی، کجا و چطور قرار است تجربهشان کنی. بعد از آن روز بود که فکر کردم باید نویسنده شوم، آن روز او را یادم رفت، یادم رفت در ایستگاه اتوبوس میشود دیدش. آن روز، فقط نویسندگی یادم بود.
فکر میکردم باید نویسنده باشم، حتی اگر از ساعت چارلز جردن هم سوال میکردید، همین را میگفت. مینوشتم، فقط مینوشتم.
امروز صبح که بیدار شدم، یادداشت کردم «دو شنبه ها را دوست دارم، امروز داستان او را مینویسم»، امروز باید قبل از نوشتن فکر میکردم، باید او را به یاد میآوردم، به یاد آوردنش سخت بود، تصویرِ مبهمی داشتم، از آخرین باری که در ایستگاه دیده بودمش. یادآوری سختتر و سختتر میشد، اولین بار بود که قبل از نوشتن فکر میکردم، و این بار کلمات نمیآمدند، بیشتر تلاش کردم، نمی آمدند. آه، اینطور نبود که آن روز صبح بیدار شوم، و به خود بگویم: «پسر بیچاره، امروز بدترین روز زندگیته.» نه، آن روز بی اجازه آمد، تاثیرش را گذاشت و رفت.
کلمات رفته بودند، هیچچیز به جا نگذاشته بودند، رفته بودند، انگار هیچوقت نیامده بودند. بعدها منتظرشان شدم، حتی به سرم زد، بروم به دکترها بگویم عملم کنند و غده فکر را از سرم بردارند، شاید آنها دلشان میسوخت، یا آشتی میکردند. اما نیامدند، هر چقدر التماسشان کردم، نیامدند. کلمات رفته بودند.
شش صبح بود که به ایستگاه رفتم، اتوبوسها را دوست میداشتم.
اینطور نیست که دنیا به دو بخش سیاه و سفید تقسیم شده باشد. بلکه به نظرم مشکل از آنجایی آغاز میشود که دنیا اصلن تقسیم نشده است. همه زیرِ یک سایه هستیم. عدهای روشنایی را ندیدهاند، و فکر میکنند لابد اینجا روشن است. عدهای روشنایی را دیدهاند، و میگویند اینجا تاریک است؛ مشکل آنجاست، نمیشود استدلال کرد. راستش عقل از قبل انصرافش را اعلام کرده. لذا ما میمانیم و یک سایه، و سوالی که بالاخره چه رنگی است؟رنگی دارد اصلن؟