محمدرضا شجریان، نمایندهی حافظهی جمعی یک ملت بود. او زبان مردم بود، در کنار مردم بود و در کنار مردم هم ماند؛ برای آدمهایی که خوب زیستن را بلد بودهاند و خوب هم مردهاند، مرگ معنایی ندارد. او در حافظهی جمعی ما جاودانه شده است.
این جمعه را به خواندن بخشهایی از چنین گفت زرتشت اثر نیچه اختصاص میدهیم و بعد به نوای استاد گوش میدهیم.
«هر که بسیار میآموزد، خواهشهای تند را همه از یاد میبرد.» امروز در همهی کوچههای تاریک چنین زمزمه میکنند. «فرزانگی مایه خستگیست؛ همهچیز را ارجی نیست؛ تو را خواهشی نباید!» این لوحِ نو را بر سر بازارها آویخته یافتهام. برادران، بشکنید، بشکنید، این لوحِ نو را که از جهانِ خستگان و واعظان مرگ و نیز زندانبانان آویختهاند. بدانید که این همچنین موعظهی بندگیست: آنان از آنجا که بد آموختهاند و بهترین چیز را نیاموختهاند و همهچیز را بسی زود و بسی شتابناک آموختهاند؛ آنان از آنجا که بد خوردهاند، معدهشان آشوب شده است. زیرا جانشان معدهی آشوب شدهایست که اندرزِ مرگ میگوید. زیرا به راستی برادران، جان نیز معدهایست. زندگی چشمهی لذت است. اما بهرِ آنکس که از دروناش معدهی آشوب شده، این پدر رنج، سخن میگوید، چاهها همه زهرآگیناند. دانایی مایهی لذت شیر ارادگان است. اما آنکه خسته گشته است به ارادهی دیگران است و بازیچهی هر موج. سرنوشت مردم ناتوان همواره چنان است که در راه خود گم میشوند و سرانجام خستگیشان میپرسد: «چرا میباید راهی در پیش گرفت؟ همهچیز یکسان است!» چنین موعظهای در گوش ایشان خوشآیند است: «هیچ چیز را ارجی نیست! تو نباید بخواهی!» اما این موعظه به بندگیست. برادران، زرتشت، چون بادی تازه و توفنده بر همهی خستگانِ راه فرا میرسد و بسی بینیها را به عطسه میاندازد! دمِ آزادم نیز از خلال دیوارها به درون زندانها و جانهای زندانی میوَزَد! خواستن آزادی بخش است؛ زیرا خواستن همانا آفریدن است: من چنین میآموزانم! و شما جز برای آفریدن نمیباید بیاموزید! و نخست، آموختن را از من آموزید، خوب آموختن را! آن را که گوشی هست، بشنود!
چنین گفت زرتشت / فردریش نیچه / ترجمهی داریوش آشوری
وبلاگ را در بیان ساخته بودم با این آدرس mistico.blog.ir و تقریبا برای یک سال در آن نوشتم. در همان فضای بیان بود که یکی از بهترین دوستان زندگیام را هم پیدا کردم.
بعد از آن تصمیم گرفتم در فضا و دامنهی شخصی بنویسم؛ آدرس aminzm.com محل بعدی بود که در آن مینوشتم. دلیلم برای رفتن از بیان هم این بود که نمیخواستم کنترل محتوایم در دست سرویس دیگری باشد؛ سرویسی که به بیان خودش میتواند بر تشخیص خودش هر زمان که خواست دسترسی نویسنده به بلاگ را مسدود کند.
مدتها گذشت تا چند ماهی آنقدر درگیر بودم که نتوانستم به وبلاگ سر بزنم. و سرویس دهندهی هاست دسترسی را مسدود کرده بود. پس از آن بود که تصمیم گرفتم در همان فضای وبلاگی امایکجای دیگر بنویسم.
نتیجه شد waaldev.blogspot.com که در آن روزنوشتهایم بود؛ و در آدرس AminZamani.Com مقالاتی که ترجمه میکردم یا نوشتههای کمی جدیتر.
بعد از مدتی هم در neverness.blog.ir وبلاگ جدیدی ساختم و در آنجا هم همزمان مینوشتم. ساخت این وبلاگ سوم بیشتر تلاشی بود در جهت اینکه بنویسم. چون مدتها بود که انرژیای برای نوشتن نداشتم.
حالا تصمیم دارم همه را یکجا جمع کنم. وبلاگهای قبلی حذف شدهاند و تمام نوشتههایم از ۴ سال گذشته اینجایند. حواسم خواهد بود که دوباره نوشتهها پاک نشوند و فکر میکنم کمک میکند که بیشتر بنویسم.
یونگ در خاطراتش از سفر آفریقا دربارهی قبایلی نوشته که طلوع را میپرستند؛ نه خورشید را، بلکه لحظهی طلوع را. دیدن طلوع کردن خورشید، انگار که در عمیقترین بخشهای روان ما اثر میکند. ما نمیتوانیم از این جادوییترین لحظهی روز، لذت نبریم. چه هنرمند یا فیلسوف باشیم یا نباشیم. چه داستان اسطورهای در آن قبایل بدوی و روان ما وجود دارد که این چند دقیقه از صبح را چنین ارزشمند میکند؟ همین دقایق بوده که به حافظ «آب حیات» دادهاند. طلوع، در روان ما، داستان لحظهی خودآگاهیست؛ بیرون آمدن از تاریکی، شناخت خود. زمانی که خودمان برای خودمان روشن میشویم. برای قرنها آدمیان به این لحظهی جادویی خیره بودهاند و در نهان در آرزوی خودآگاهی. بالا آمدن از اعماقِ تاریکِ ناآگاهی و افسردگی. شادابیِ حینِ سحر، حاصل چنین داستانیست. شادابی درونی، ناشی از خودآگاهیست. نیچه با بیرون آمدن خورشید از پشت دریا، با همین صحنه، ساعتها اشک شوق ریخته بود. از بیپایانی شادابی. جاودانگی این لحظه. که ما را با گذشتگان و آیندگان در پیوند قرار میدهد. خواهش گونهی بشر. که دنیا در چه سکوت و تاریکی عمیقی فرو میرفت اگر آگاهیِ انسان نبود. اگر خورشید نبود. اگر نبود بیننده و شنوندهای که میاندیشد به خودش و دنیا.
قبلا دربارهی ارتش سایههای ملویل نوشته بودم، نمایش رنج است و قهرمانهایش قهرمانهای کافکا هستند. ارتش سایهها درخشانترین اثر ملویل بود، اما «سامورایی» منحصر به فرد است. دربارهی تنهاییست، رنجی که برای وفاداری به خود میبریم.
فیلم را با این جمله آغاز میکنیم: «هیچ تنهایی عظیمتر از تنهایی یک سامورایی نیست» آلن دلون مجسمهی این تنهاییست، و فیلم در سکوت است. دیالوگهای زیادی وجود ندارد. رنگها خاکستری و آبیاند. و دلون، در اوج زیبایی، یا به قول دیوید تامسون، «فرشته ویرانگر زیبای خیابان تاریک»
قاتلی سرد و بیروح که فقط یک چیز را مهم میداند، ردی در صحنهی جرم بهجا نگذارد. او با خیانت رئسایش میمیرد؟ نه یک سامورایی برای وفاداری به خودش میمیرد. اما مگر شغل یک سامورایی چیزی جز مردن است؟ قهرمان این را میداند.
فیلم در حرکات روایت میشود و بازههای سکوت. ملویل دلیلی داشته برای آنکه سرد و بیروحترین فیلم عمرش را بسازد، همانطور آلن دلون که انگار در رویایی فرو رفته و متوجه ظاهر و نوع بازیش نیست.
همهی ماجرا دربارهی آدمیست که زندگی را دور ریخته و خودش را از احساسات رهانیده. اما در نهاییترین بخشهای فیلم، زنی موجب از هم گسیختگی میشود. دلون را در سکانس آخر میبینیم و باز در سکوت اشک میریزیم. همان که ملویل میخواهد. سوگ در سکوت. برای تنهایی بشر.
سامورایی چیزی را در ما تغییر میدهد. با آن نگاه خشکش، روان انسان را میکاود و در پایان ما برای خودمان است که میگرییم. برای تصویری که دوربین از عمق وجودمان نشان داده. از سرمای اعماق وجودمان.
پویا یک بار گفته بود، سامورایی تویی امین؛ و من خندیده بودم.
زمانی که داشتم عنوان نوشته را مینوشتم، یادم افتاد که قبلا هم چنین نوشتهای داشتهام؛ یعنی نوشتهی قبلیام ناقص بوده. همهی چیزی نبوده که از این شخصیت باید مینوشتم.
شخصیت شمارهی یکِ من، یعنی آنکه همه میبینند، آنکه دوستانم میشناسند و خودش را بروز میدهد، یک شخصیت همیشه درحال رشد است. در همهی جهات. خوب سخن میگوید و در شغلش هم هر از گاهی یک پله میپرد بالا. قابل تحسین است و دوستداشتنی؛ همیشه هم در راس گروهها میایستد. این همان امین است که جهان بیرون میبیند. خلق این شخصیت پاسخی بود به تجربیات کودکیام. دوستان چندانی نداشتم و به مرور این فکر در من ریشه گرفت که من عادی نیستم، پس چیزی در من اشتباه است. باید از خوابهای آن روزهایم بنویسم. تصاویری بینظیر، که برای تمام عمر ذهن مرا به خود مشغول کرده. چیزهایی راز آلود که با شکست عاطفیای در آن روزها همراه شد و فشار زندگی از جهاتی دیگر شدت گرفت. آن روزها نشانههایی از شخصیت شماره دو کشف کردم. اما هنوز مبهم بود. شخصیت شمارهی یک اما خلق شد، یا تغییر کرد. این شخصیت هیچگاه در نوشتههایم بروزی نداشته است. در خلوتام هم همینطور.
اما کسی دیگر هم در اعماق نشسته است. شخصیتی در سایهها. این شخصیت شمارهی دو، مقتدر است. در جستجوی فردیت. یک ساعتسازِ کارکشته؛ بیاحساس، پوچگرا و بینهایت بدبین. متعلق به قرنها قبل. پیر. اغلب در نوشتههایم شخصیت شمارهی دو سخن گفته. هر چند گاهی هم با شخصیت اول ترکیب شده.
شخصیت شمارهی دو، متناقض است. در تاریکی گام بر میدارد و متعلق به سرزمین پروردگار است. پروردگاری که هم رحیم است و هم بیرحم. از جایی به بعد شخصیت شمارهی دو، بخشهای مهمی از زندگیام را کنترل میکرد. شخصیت اول را از درون تهی کرد. او بود که سخن میگفت. قدرتمند شد. در فلسفه او بود که میخواند؛ در سینما او بود که میدید. بیاندازه رخوت داشت. من از جایی به بعد، صحنهی نبرد بودم، بین این دو. در اعماق میدانستم که باید شخصیت دوم را پشتسر بگذارم. نه اینکه حذفش کنم. نه؛ اما بگذرم. زندگی را شخصیت اول جلو میبرد.
در انتخاب مسیر شغلیام هم همیشه نبردی در جریان بود. اولی عاشق علم بود و تجربه. دلش میخواست پایش را جای محکمی بگذارد. هر زمان کانت میخواندم، شخصیت شمارهی یک بود که لبخند میزد. از دوران ابتدایی، مرا مشترک مجلهی علم کرد، صفحاتی که راجع به مغز و سیستم عصبی بود را با دقت میخواند. توی رویا همیشه خودش را جراح مغز تصور میکرد. دومی اما در سرزمین خدا قدم میزد. در عالمی اساطیری؛ بیزمان و بیمکان. او افلاطون را دوست داشت. خیال را رها میکرد. او بود که میخواست نویسنده باشم؛ یا فیلسوف. به ستارهها خیره میشد. خودش را با طبیعت در اتحاد میدید و راز آلود بود.
مدتها نمیتوانستم مسیرم را پیدا کنم. باید یکی قربانی میشد. من هر دو را باهم میخواستم. سلسله اتفاقاتی ناخودآگاه مرا از تجربی و طب به سمت ریاضی کشاند. بعد کامپیوتر. با هوش مصنوعی مواجه شدم. احساس کردم که حالا میتوانم هیچکدام را فدا نکنم. هر دو به زندگیشان ادامه دهند. هوش مصنوعی هم علمگرایی اولی را دنبال میکرد و هم بخش هنرمندانه و رازآلود وجود انسان را. یعنی آگاهی.
حالا مدتهاست که با توزان به هم ریخته؛ شخصیت دوم بر سریر قدرت نشسته. فکر کردم که دلیلش باید این باشد که مدتهاست با هم گفتوگو نکردهایم. نوشتن برایم گفتوگو با دومیست. هر بار نوشتهام، رفتهست در قعر. جا را داده به شخصیت شمارهی یک. حقیقت این است که من در این برهه به اولی بیشتر نیاز دارم. هر چند ایدهی بنیادین و درخشان تمام کارهای علمی و غیر علمیام را از دومی گرفتهام. به یاد میآورم که در دانشگاه روی مسئلهای فکر میکردم. راجع به نظریه مجموعهها بود و با استاد درس به این نتیجه رسیده بودیم که حل غیر ممکن است. آنجا بود که با تمام خودم وجود شخصیت شمارهی دو را احساس کردم. به سطح آمد، راهحلی پیشنهاد داد بس نبوغ آمیز، بعد ناپدید شد. آنوقت مسئله را حل کردیم اما بعدها هر چقدر باز مسئله را نگاه میکردم، به یاد نمیآوردم چطور حل شده بود و دیگر نتوانستم مسئله را حل کنم.
چیزی که این نوشتهها را شبیه هذیان کرده این است که همین حالا هم گفت و شنودی جادویی در جریان است، شخصیت اول دارد با شخصیت دوم، با نمایندهی جهان ابدی صحبت میکند.
میخواهم کاری کنم هر دوشان با هم بر سریر بنشیند، در هم حل شوند؛ یکپارچه شوم.
بارها به اینکه ما واقعا چطور خودآگاه شدهایم فکر کردم. در هوش مصنوعی کارهای شگفتانگیزی انجام شده. توانستهایم کلمات و جملات انسانی را با بردارها نشان دهیم. شبکههای عصبی انسان را مشتی کد شبیهسازی کردهایم. اما آگاهی؟ فرسنگها فاصله است. کامپیوتر میتواند شبیه به ما رفتار کند، با ما صحبت کند و ما را شگفتزده کند، اما وقتی صحبت میکند واقعا معنای کلمات را میفهمد؟ راجع به خودش فکر میکند؟ هرگز.
ذهن من برای مدتها مشغول این بود که ما چه کیفیتی داریم. میدانیم به شکل مادی چه اتفاقی میافتد وقتی میاندیشیم؛ اما چرا این اتفاق میافتد؟
چیزهایی بوده؛ مثلا ما خاطره داریم. یا رویاپردازی میکنیم. اینها میتواند علت خودآگاهی نسل بشر باشد؟ یا شاید رنج این کار را به عهده گرفته. ما وقتی آسیب میبینیم راجع به خودمان میاندیشیم. اینها همیشه تعدادی حدس بوده. مثل کارهای افلاطون.
اما هربار با شخصیت شمارهی دو صحبت میکنم، یک ایدهی بنیادی مرا مجذوب خود میکند. راز.
فکر میکنم راز، ما آدمها را سرپا نگه میدارد؛ به ما خودآگاهی میدهد. از همان کودکی. راز یعنی چیزهایی بینهایت شخصی. غیرقابل گفتوگو. معنادار فقط برای وجود ما. شاید برای همین است که موسیقی چنان تاثیری بر روان ما دارد. موسیقی منبعی مرموز است. خدا هم همینطور. ابدیت هم همینطور.
ما هر چقدر در رازهایمان بیشتر شناور میشویم، خودآگاهتر میشویم. هر چقدر بیشتر در شخصیت شمارهی دو حل میشویم، بهتر میشویم.
اسطوره همیشه دقیقتر و یک قدم جلوتر از علم حرکت میکند. شاید همین است دلیل اینکه پیشینیان ما بیشتر از ما راجع به کار دنیا اطلاع داشتند. چطورها را نمیدانستند، کیفیت چرخش سیارات را نمیدانستند، اما خیره بودند در عمق روحِ جهانِ ما.
به نظرم رازها ارزشمندترین دارایی ما هستند. در فردیتمان و زندگی جمعیمان.
ما چطور میتوانیم به رباتهایمان موهبت راز را هدیه دهیم؟ راز ساختاری نیرومند دارد، همهی وجود ما را درگیر میکند. وزنی بینهایت شدید. مخلوقات ما چنین تحملی دارند؟