پدرم الکلی بود و در سن چهل سالگی مرد. چند هفته قبل از مرگش، یک شب مرا به نزد خود خواند و تاریخچهی زندگی خود را برای من حکایت کرد، یعنی تاریخچهی شکستش را. ابتدا از مرگ پدرش، یعنی پدربزرگم با من شروع به صحبت کرد. پدرش به او چنین گفته بود: «من فقیر و ناکام میمیرم، ولی همهی امیدم به تو است، شاید تو بتوانی آنچه را که زندگی به من نداده است، از او بگیری.» پدر من نیز وقتی حس کرد که اجلش فرا رسیده است به من گفت که حرفی به جز تکرار آنچه پدرش به او گفته بوده است، ندارد: «من نیز ای فرزند عزیزم، اینک فقیر و ناکام میمیرم. امیدم به تو است و آرزومندم بتوانی آنچه را که زندگی به من نداده است، تو از او بگیری!» بنابراین آرزوها هم مثل بدهیها از نسلی به نسل دیگر منتقل میشوند. من اکنون سی و پنج سال دارم، و میبینم در همان نقطهای هستم که پدر و پدربزرگم بودند. من نیز آدمی هستم شکست خورده و زنم پا به زا است. فقط همین حماقتم باقی هست که معتقد شوم، فرزندم خواهد توانست آنچه را که زندگی به من نداده است از او بگیرد. من میدانم که او نیز نخواهد توانست از این سرنوشت محتوم بگریزد، او نیز از گرسنگی خواهد مرد، یا از آن بدتر نوکر دولت خواهد شد.
- نان وشراب، نوشتهٔ اینیاتسیو سیلونه، ترجمهٔ محمد قاضی
پلیلیست این جمعه، فقط پلیلیست است، بدون هیچ متنی از هیچ کتابی. دربارهٔ آدمکِ همراه است؛ این آدمکِ سیاه و گرد که جلوی چشمانم راه میرود. با عینک و بیعینک. آن وقتی که احساس عظمت میکنم به من خیره میشود و آنوقت که خودم را کِرمی ناچیز میبینم، باز به من خیره است. در سایر وقتها شبیه به این خط عمودی چشمک زنِ ویرایشگری که درش مینویسم، فقط گاه به گاه جلویم ظاهر میشود تا بگوید «هستم.». آدمکی که گاه کارمان با هم به بد و بیراه و دعوا میکشد و گاه همدیگر را تا عمق جان دوست داریم. از آن نوع دوتایی شدهایم که بیهمْ یک لحظه هم نمیتوانیم ادامه دهیم و لحظههای باهم بودنمان پرفشار است. داستان من و این آدمک گاه بامزهست و گاه رنجآور. اغلب جنگ. اخیرا آنقدر از جنگهای درون خستهایم که نایی برای جنگهای بیرون نداریم.
امروز، و دقیقا همین روزی که باید متنی از کتاب مینوشتم تا پلیلیست مثل همیشه باشد، فهمیدم که باید عاشقش باشم. باید این آدمک را ببوسم و بگویم: «درست است که گند اخلاقی و پدر من را در آوردی. درست است که گاه از تو بینهایت متنفرم، اما لعنت به من اگر بتوانم دقیقهای را بیتو سر کنم.» آدمک اغلب مرا میترساند. گاه حملههای وحشیانهای به من میکند. گاه بخشهایی از احساساتم را مسدود میکند. آه که حتی الان هم از دستش عصبانی میشوم. اما چه فایده؟ «آهای آدمک، این ماییم. به هم چسبیده و از هم متنفر.» و فایدهاش چیست؟ «من میدان نبرد را ترک میکنم آدمک.» نه اینکه مهم نباشد. نه اینکه نادیدهاش بگیرم. «من با تو نمیجنگم آدمک. برایت آغوش باز میکنم.» آدمکِ من کتابخوان است، و بسیار هم فلسفی میاندیشد. بدبین است و مراقب. آسیب دیده و منتقد. خوب که نگاهش کنی دلت برایش میسوزد. «آه ای آدمک من؛ همیشه میخواستی فحشت بدهم. چون فکر میکردی لیاقتش را داری.» ترس است که مثل خوره روح آدم را میخورد. آدمک نمایندهٔ ترس است و اضطراب؛ اما دشمن نیست. «آدمک بیچارهٔ من.» باید زمین را ترک کرد. آن زمینی که در هر دو طرف خودت ایستادهای. در جنگ هم کتک میخوری و هم میزنی. در جنگی که با خودت باشد، کتک بزنی یا بخوری، بازندهای. باید زمین را ترک کرد. «من اینجا را ترک میکنم.» آه که چه دشوار است زیستن. ای خدایی که خالق خرسی، صلح را بین ما مستقر ساز. «منتظرت هستم آدمک. بیا با هم چای بنوشیم.»
گلچهره (محصول ۱۳۸۹)
امتیاز: ۸ از ۱۰
گلچهره، از آن فیلمهاییست که احتمالا فراموششان نمیکنم. به آدمهایش فکر میکنم و اینکه چه خاصیت ویژهای در به یادماندنی بودن آنها وجود داشته. همهچیز سادهست. از شروع فیلم که با تقدیم به علی حاتمی شاعر سینمایمان آغاز میشود تا در پایان که با همهی حاضران در کادر اشک میریزیم. همهچیز در نهایت سادگی طی میشود.
نام وحید موسائیان را با این فیلم شنیدم. احترام تمام قد اوست به سینما. احترامی از جنس آنچه در سینما پارادیزو میبینیم.
فیلم راجع به ملتیست که بیدلخوشی میمیرند. بر سر دعوای دیکتاتورها. راجع به آدمیست که میخواهد با ساخت دلخوشی به جنگ دیکتاتور برود. اشرف خان (با بازی مسعود رایگان) صاحب تنها سینمای موجود در افغانستان است. اوست که با کمک دوستانش قرار است سینما را بازسازی کنند. دیکتاتور تهدید را خیلی سریع تشخیص میدهد. کشمکش داستان از رویارویی طالبان با مردمیست که میخواهند فرهنگ را زنده نگهدارند.
در سرتاسر فیلم عشقی بیاندازه در جریان است. به سینما، به فرهنگ، به مردم. جفا کردهایم اگر بازی بینظیر مسعود رایگان را در نظر نیاوریم. اینها راجع به نجات سینماست. اما چیز دیگری هم در جریان است. داستان عشق بین اشرف خان و رخساره (با بازی لادن مستوفی) آن یکی میخواهد فرهنگ را نجات دهد و دیگری در بیمارستان مشغول نجات جان آدمها. ارتباط اینها، رابطهی شاعرانشان در جنگ و دیالوگهای سراسر احترامشان، همان عشقیست که در فیلم به آدمها در جریان است. عشقی که گاه در پسر لنگ و دختر جوان خودش را نشان میدهد، گاه در گودرز و بچههای روستا.

وحید موسائیان به زیبایی با استفاده از تفاوتهای فرهنگی بین افغانستان و ایران، فیلم را شیرین کرده. فیلم گاه لحظههای طنزی دارد که شما را میخنداند و گاه آنچنان شما را غرق اشک میکند که نمیتوانید مهارش کنید. تاثیرگذاری بینظیر فیلم از همینهاست.
در پایان فیلم، با احترامی سرشار از عشق به سینما و آدمها، صندلی را ترک میکنید. این به این معنیست که فیلم بر سر هدفش مانده: تکریم فرهنگ و سینما. و در قلب آن، عشق به آزادی.
گلچهره از آن فیلمهاییست که زیاد اسمش را نمیشنوید، اما به محض به پایان رساندنش، امکان ندارد که راجع به آن صحبت نکنید. در ذهنتان مرورش نکنید و برایش کلاه از سر بر ندارید.
سینما، ادبیات، نقاشی و شعر؛ ما به خاطر اینهاست که زندگی میکنیم. نماد آزادی بشرند. نماد چیزی که بشر در آن بیاندازه آزاد است؛ یعنی اندیشه. رنج زیستن با اینهاست که تحمل میشود. با اینهاست که ملتها ساخته میشوند. شیاطین شکست میخورند و ما عاشق میمانیم. کل فیلم راجع به این است. در عشق ایستادن است.
این جمعه از زبان یونگ راجع به پیری میخوانیم؛ به پلیلیست و دیالوگهای سینمای ایران گوش میدهیم. حتما یادم باشد در بخش سینما راجع به هامون بنویسم.
هرچه پیرتر شدم، خودم را کمتر فهمیدم و یا آنکه نسبت به درون خویش بصیرتی کمتر داشتم و راجع به خویش کمتر دانستم. از خود در شگفتم، ناامیدم، پریشانم، افسردهام، دلشادم، همه اینها را به یکباره هستم و نمیتوانم چیزی بر این مجموع بیفزایم. دادن رای نهایی دربارهٔ ارزش داشتن و ارزش نداشتن آن، از من ساخته نیست؛ من در مورد خود و زندگی خویش رأیی ندارم. چیزی وجود ندارد که راجع به آن اطمینان کامل داشته باشم. در مورد هیچچیز اعتقاد قطعی ندارم. فقط میدانم به دنیا آمدهام و وجود دارم و خیال میکنم که بُرده شدهام. من بر اساس چیزی وجود دارم که نمیدانم چیست. علیرغم عدم یقین، در کنه هستی، استحکامی را احساس میکنم و استمراری را در چگونگی وجود خویش.
دنیایی که در آن متولد شدهایم، بیرحم و وحشی و در عین حال بهرهمند از زیبایی الهی است و این دیگر به خُلق و خو مربوط است که کدام جوهر را مهمتر بپنداریم؛ عدم معنا یا معنا را. اگر عدم معنا مطلق افضل بود، با هر گام که در تحول خود بر میداشتیم، معنا داشتن زندگی به طور فزاینده محو میشد. اما قضیه این نیست یا به نظر من این نیست. شاید هر دو صدق کند؛ چنانکه در مورد مسائل مابعدالطبیعی چنین است. زندگی هم معنی دارد و هم ندارد و یا هم بامعناست و هم بیمعنا. من مشتاقانه امیدوارم که معنا فائق آید و پیکار را ببرد.
وقتی لائوتسو میگوید: «همهچیز روشن است و تنها منم که مهآلودم.» چیزی را بیان میکند که من در ایام کهولت احساس میکنم. لائوتسو نمونهٔ مردی است با بصیرت برتر که ارزش و بیارزشی را دیده و تجربه کرده است و در پایان حیات خود آرزو میکند که به وجود خویش بازگردد؛ به معنای ناشناختنی جاویدان. پیر مثالی که به حد کفایت دیده است، جاودانه، حقیقی است. این سنخ، در هر سطحی از ذکاوت ظاهر میشود و سیمای او همواره یکی است؛ حال چه دهقانی فرتوت باشد و چه فیلسوفی بزرگ چون لائوتسو. این همانا کهولت است و محدودیت. معهذا چیزهایی که مرا سرشار میکنند، بسیارند: گیاهان، حیوانات، ابرها، روز و شب و آن وجود جاوید در انسان. هر چه از خود نامطمئنتر شدم، نسبت به همهچیز نزدیکی بیشتری احساس کردم. در حقیقت چنین به نظرم میرسد که آن بیگانگی که چنان طولانی مرا از دنیا جدا کرد، به دنیای درونم کوچ کرده و بیگانگی غیر منتظرهای را نسبت به خود خویشم بر من فاش نموده است.
- خاطرات، رویاها، اندیشهها/ کارل گوستاو یونگ/ ترجمهٔ پروین فرامرزی
- عنوان، جملهای از آندره موروآ است؛ جملهی کامل آن: «درد حقیقی پیری در ضعف جسمانی نیست، بلکه در سهل انگاری و بی باکی روحی است.»
انقدر در خانه ماندهام که چیزی برای نوشتن پیدا نمیکنم. آدمها را آن هم دو سه نفر را فقط در قاب گوشی میبینم و غیر از آن ماندهام با خودم. خودم هم خلوت شدهام. صداها محو شدهاند. با کار و فرمول یک و سریال سرگرم شدهام.
به نظرم میرسد که از چهار پنج سال پیش، در بین جهانهای مختلف جا به جا شدهام. گاهی جایی بودهام و گاهی جای دیگری. و در اکثر مواقع دلتنگ. دلتنگ تجربههای عمیقی که چهار سال پیش دچارشان شدم. همان موقع که این وبلاگ را شروع کردم. جهان آن روزها، جهان شناور بودن بود. اشیاء رنگ دیگری داشتند و من انگار در جهانی سراسر مرموز زندگی میکردم. کدام اول تغییر کرد؟ من یا جهان؟ سوال بیجواب است. آنقدر آهسته بود که از میانه فقط دلتنگ شدم.
وقتی دیزالو را بالا و پایین میکنم، چهارسال پیش چه شوری بود در نوشتههایم. چه لذتی میبردم. حالا اما نوشتهها یکجور تقلاست. هر بار با این امید که اینبار همان حس را تجربه میکنم؟
از خودم میپرسم که صحبت راجع به دلتنگی و غر زدن به چه درد میخورد؟ اگر زندگی یعنی واندادن؛ اینطوریست که من ادامه میدهم.
داستانی وجود دارد از آدمی که در زیر یک سنگ بزرگ زندگی میکرد. سنگی دایرهای شکل به شعاع چهار آدم، آن بالای سرش بود. از بالا که نگاه میکردی، متوجه فاصلهی زمین با سنگ نمیشدی. سنگ یک آدم از زمین فاصله داشت و دلیلش حجم انبوه گیاهان در گوشهها بود. آدم وسط این گیاهان، با سقف سنگیاش، از دنیا جدا میشد. بعدها تبدیل شده بود به یکجای خصوصی. اول آخر هفتهها میآمد، تا با خودش تنها باشد، بعد آن اواخر، از اول هفته آنجا بود. دراز میکشید زیر سنگ و به این فکر میکرد که چه میشد اگر دیگر گیاهان نگهدارش نبودند. اگر سنگ ول میشد. البته بیشتر پیش نمیرفت. قوای ذهنیاش توان فکر کردن عمیقتر بر یکچیز را نداشت. در تحرک بود. از فکری به فکر دیگر. هفتهی دیگر چه ساعتی به اینجا بیاید؟ البته اگر برود. راستی کی میخواهد برود؟ غذا به اندازهٔ کافی نیست. هر چهقدر هم زیاد باشد، به هر حال تا ابد که نیست. و سنگ فراموش میشد. گاهی البته روی سنگ دقیق میشد. این کار را آخرهای زمان حضورش میکرد. وقتی قرار بود برگردد به شهر. میخوابید خیره میشد به سنگ. و مطمئن نیستم که به چه فکر میکرد. خوشحال بود. هر چند در اینطور وقتها هم قوای ذهنیاش یاری نمیکرد. آدم سطحیای بود. مدتها گذشت. هر بار مینشست زیر سنگ. و غرق در افکارش میشد. هر روز زیر سنگ بود و آنوقتهایی که نبود هم غرق بود. خسته شد. به نظرش سنگ چیز بیخودی به نظر میرسید. البته با تغییر دکوراسیون محل زندگیاش، با رنگ زدن سقف و بامزهتر کردن سنگ، با این چیزها مقابله میکرد.
اگر خواننده دارد سعی میکند بین این داستان و نویسندهٔ وبلاگ، تشابه پیدا کند و سنگ را به شکل نمادینی به چیزی در زندگی نویسنده وصل کند، باید توجهش را به این جلب کنم که هدف داستان شرح دادن وضعیت نویسنده نیست. چه ناخودآگاه این کار را کرده باشد یا نکرده باشد. اصلا چرا یک سنگ باید ربطی به نویسنده داشته باشد؟ آن هم آدمی که چندان از نمادگرایی خوشش نمیآید. حال ادامهی داستان عجیبمان.
عاقبت روزی سنگ را از بالای تپه نگاه کرد. البته به این معنا نبود که قبلا سنگ را از آن زاویه ندیده بود. بلکه اینبار چیز جدیدی فهمید. ناگهان فکر به شکل صاعقهای بر او اتفاق افتاد. آنقدر که متحیر شده بود که چرا زودتر این را نفهمیده بود. متوجه ارتفاع بسیار کم سقفش شده بود. چطور من این را نفهمیده بودم؟ پایین رفت و سعی کرد به زیر سنگ برود. ایستاده ممکن نبود. پس چطور وارد میشده؟ ممکن نیست که هر بار ورود مجبور بوده باشد، نشسته، بخزد زیر سنگ و تازه هیچگاه نتواند بلند شود.
این اتفاق ذهنش را سخت به خود مشغول کرد. گاهی میرفت زیر سنگ و گاهی از بیرون خیره میشد. عاقبت اما یادش آمد که دفعهٔ پیش حین بالا رفتن، نزدیک بوده بخورد زمین. این خاطره با جزئیات حیرتانگیزی که راوی هم از آنها متعجب است بر ذهنش گذشت. یادش آمد یکبار در کودکی حین بالا رفتن از کوه، نزدیک بوده پرت شود پایین. راستی غذا را چه کند؟ به هرحال مدت زمانی بود که چیزی نخورده بود. خواننده میتواند تصور کند که بنا بر خلقوخوی آدمی که نقلش را کردیم، درگیر افکار دیگری شد و هر بار تلاش میکرد به مسئله فکر کند، چیزهای دیگری دورش را میگرفتند. عاقبت دیگر فکری نکرد. سنگ هم دشواریهای خودش را داشت. چطور میتوانستی با این ارتفاع کم زیرش بمانی؟ مگر برای خواب فقط. به مرور ارتفاع سنگ کمتر میشد و دیگر تقریبا نمیتوانستی نشسته هم وارد محدودهاش شوی. گیاهان خمیده و خشک میشدند. و سنگ پایینتر میآمد. به نظر میرسید که روزی اینجا گیاهان سر به فلک داشتهاند و سنگ معلوم نیست از کجا، ول شده روی اینها. آدم داستان تقریبا دیگر به زیر سنگ نیامد. فقط یکبار گفته بود - البته رفقا این را بعدا گفتند و چیزهایی هم به آن افزوده بودند - که حالا از کجا یک سنگ زندگی دیگر پیدا کنم؟ چه سنگ مرموزی بود و چهقدر جادویی. زیرش احساس خوبی داشتم و میتوانستم آن زیر بمیرم.
البته مُرد. یک روز که داشت بالای سنگ راه میرفت و منظره را میدید، پای چپش لیز خورد. بعدا معلوم شد که درجا جان داده است. سنگ هم چند هفته بعد رسید به زمین. مردم رویش مینشستند و چای مینوشیدند. رفقا هم رویش یادگاری نوشتند.
خب، حالا هر چه میخواستم نوشتم. بهتر از هیچی است.