در این پلی‌لیست بخش‌هایی از کتاب شیاطین نوشته‌ی داستایوفسکی را می‌خوانیم. کتابی که هر بار مو بر تنم سیخ می‌کند؛ درباره‌ی ملتی بیمار است و آرزوهای بیمارگونه. درباره‌ی رها بودن در تاریکی است. پلی‌لیست این جمعه برای من حاوی دل‌تنگی بسیار است برای لحظاتی که دیگر ندارم‌شان.

طوری که گفتی سطر سطر چیزی را بخواند و در عین حال همچنان با نگاهی تهدیدآمیز چشم به ستاوروگین دوخته، گفت: «هیچ ملتی تاکنون بنا به اصول علمی، یعنی خرد بنیاد، نظم نیافته است. هرگز حتی یک نمونه وجود نداشته است، مگر شاید به قدر لحظه‌ای و از سر نادانی. سوسیالیسم، بنا به اصولش با ایمان به خدا ناسازگار است. زیرا به اعتبار بیانیه‌اش، از همان اولین سطر، اعلام می‌کند که نظامی خدا ستیز است و فقط بر اساس اصول علمی و بر بنیاد خرد قوام می‌گیرد و سازمان می‌یابد. خردمندی و علم در زندگی ملت‌ها همیشه، از آغاز زمان، و حتی امروز، وظیفه‌ای درجه دوم ایفا کرده و خدمتگزار بوده‌اند و تا ابد نیز جز این نخواهد بود. ملت ها توسط نیروی دیگری گرد می آیند و قوام می گیرند و تحول می یابند که حاکم است و مستبد با منشأیی نامعلوم و نامفهوم. نیروی عطشی سیراب ناشدنی به رسیدن به غایت، که غایت را اما انکار می کند. نیرویی است پیوسته در کار و خستگی ناپذیر که بر وجود خود تأکید می کند و نیستی را انکار. چنانکه در کتاب مقدس آمده است جانِ جان است و «رودهای آب حیات» که مکاشفه یوحنا خشکی آن را به ما هشدار می دهد. فیلسوفان آن را اساس زیبایی می شمارند و بنیاد اخلاق را بر آن متکی می دانند و من آن را به ساده ترین بیان «سلوک در راه خدا» می خوانم. در هر جنبشی نزد هر ملتی و در هر دوره ای از موجودیت آن ملت هدف تنها و تنها تلاش در جستجوی خداست، خدای آن ملت، که خاص اوست، و ایمان به آن همچون به حقیقت یگانه. خدای هر ملت شخصیت هم‌نهاد آن ملت است، هم‌نهادی که تمام افراد آن ملت و سراسر تاریخ آن را در بر می‌گیرد. هرگز دیده نشده است که همه ملت‌ها، یا بسیاری از آن‌ها خدایی یگانه را به اشتراک بپرستند، به عکس همیشه هر ملتی خدای خاص خود را ستایش کرده است. شروع اشتراک خدایان نزد ملت‌ها نشان انحطاط و نابودی آن‌هاست. هرگاه چند ملت خدایان مشترک داشته باشند ایمان آن‌هابه خدایانشان همراه با خود ملت‌ها از میان می‌رود. هر قدر ملتی نیرومندتر باشد خدایش خاص‌تر است. هرگز ملتی نبوده است که آیینی نداشته باشد، یعنی مفاهیم خوبی و بدی را از هم تمیز نداده باشد. یعنی هر ملتی مفاهیم خاص خود را برای نیکی و بدی دارد. هرگاه مفاهیم خوبی و بدی به مرور نزد ملت‌های بسیار شبیه شوند آن ملت‌ها رو به انحطاط می‌گذارند و وجه تمایز میان خوبی و بدی نیز رفته رفته محو می‌شود و از میان می‌رود.

-شیاطین، نوشته‌ی فئودور داستایوفسکی، ترجمه‌ی سروش حبیبی

عنوان هم از شیاطین است.

به رسم هر جمعه، این جمعه هم باید بریده‌ای از کتابی را با پلی‌لیست موسیقی همراه کنم، که تصویری هم در ابتدای نوشته آمده. اما از این‌ها فقط عکس و پلی‌لیست را نگه داشتم.

زمانی را تصور کنید که وجود انسانی‌تان به تمامی یافته شده. در پیشگاهِ جهان به کمال حاضرید. در شگفت از بودن‌تان و این حقیقت که دنیای پیرامون چه پر ظرافت، زیبا و سهمگین است. این‌که وجودتان به عنوان یک انسان، تا چه حد مهیب، شکننده و شگفت‌انگیز است.

به گمانم ما فقط در چنین حالی‌ست که به راستی شکوفا می‌شویم. آن زمان که در اعماق چیزها می‌نگریم، اگر خوب حوصله به خرج دهیم، اشیا رازهای‌شان را بر ما آشکار می‌کنند. آن‌وقت خیابانی که هر روز در آن قدم می‌زدیم، به نظرمان بی‌اندازه واقعی می‌رسد. موهبت زنده بودن را احساس می‌کنیم. زبان‌مان از حال و هوای مرموز دنیا بند می‌آید. «چه می‌شد اگر نبودم؟»، «این‌ها همه، این شهرها، ماشین‌ها، کارخانه‌ها و بانک‌ها و کامپیوترها از چند انسان برهنه‌ای که دور هم جمع شدند شکل گرفته؟»، «نانی که خریدم چه قصه‌ای دارد. از کسی که آب کشید به مزرعه، تا کشاورز و کارخانه و نانوا و راننده‌ها.»

کمی بعد در می‌یابیم بزرگ‌ترین راز، عشق است. آن‌گاه که عاشقیم، غوطه‌وریم در دنیایی غیرقابل درک، دوست‌داشتنی و دلهره‌آور. این باور که فقط چیزهایی خوب است که ما را خوش‌حال کند، حاصل اخلاق فایده‌محور جهان امروز است. عشق در این چهارچوب‌ها نیست. ما را در ناکجاآباد رها می‌کند؛ چُنان طوفانی سهمگین بر قلب‌های‌مان هجوم می‌برد؛ و با همین چیزهاست که ما را به اعماق می‌برد. به ملاقات عمیق‌ترین امیال بشر. نادیدنی‌ترین بخش‌های انسان. ما را در تاریکی رها می‌سازد و ما دیگر هرگز مثل سابق نخواهیم بود.

برای انسانِ عاشق، دنیا هرگز ساده نیست. او فشار بی‌امان لایه‌های مرموز جهان، شگفتی زندگی و سبکی زیستن را توامان احساس می‌کند.

در عمق چیزها نفوذ می‌کند و در اعماق است که زیستن را تجربه می‌کند. او که حرف می‌زند قلب‌های‌مان می‌لرزد. انسان‌های عاشق، ما را به خودمان، به زندگی‌هامان بر می‌گردانند. با کلام‌شان و رفتارشان.

به خودمان می‌اندیشیم. از کجا آمده‌ایم؟ به مادر خیره‌ایم. به‌مان می‌فهماند که پای پدر هم در میان بوده. شگفت‌زده می‌شویم از آن لحظه‌ای که ناگهان از هیچ، هست شدیم. می‌فهمیم که زندگی چیزی‌ست که به ما اعطا شده. بی‌دلیل. برای هیچ. از هیچ. سخاوتی محض. به گمانم این هم یکی از آن موقعیت‌هاست که عشق را درک می‌کنیم. در فرهنگ ما، این‌طور چیزها به عشق نسبت داده می‌شود. انجام برای هیچ. به خاطر هیچ. این‌ها کار عشق است.

خوش‌حالی در اعماق زیستن است. عاشق بودن است، در شگفت بودن است. بودن است.

خوب یادم نیست که از چه زمانی بود که این دغدغهٔ اصلی زندگی من شد که می‌خواهم در زندگی‌ام کارهایی کنم یا دست‌کم یک کار که قبل از مرگ یا حتی اگر نشد بعد از مرگم، که نامی از من به‌جای بماند. جاودانگی. چنین چیزی یعنی خوب زندگی کرده‌ام؛ چرا؟ چون همهٔ آن‌هایی که به خوب زندگی کردن می‌شناسم‌شان، نام‌شان مانده. حافظ، عطار، یونگ تا نیچه. پس ناگزیر ترازوی این‌که بدانم خوب زندگی کرده‌ام این است که نامی از من به یادگار بماند. این حس قوی، در لحظات سخت زندگی، چون معنایی مستحکم، مرا حفظ کرده. بعدها فهمیدم اغلب انسان‌های خوبی هم که می‌شناسم، اکثرا در بین جوان‌های پیشرو هم، وضع چنین است. خواهشی شدید برای به یادگار ماندن نامی نیک.

این البته اغلب موجب ایجاد خشم هم می‌شود. از گسترش نام‌هایی که می‌دانیم خوب نیستند، نه تنها خوب نیستند بلکه اصلا کسی نیستند. با شخصیتی نازل، نام‌شان را به گوش همه‌گان رسانده‌اند.

زندگی‌ام به همین منوال به پیش رفت. خواهشی شدید در هر کاری که می‌کردم برای گذاشتن رد و به یادگار ماندن، وجود داشت. حتی نوشتن؛ نه این‌که توسط آدم‌های زیادی دیده شوم. بلکه بعد از مرگم هم خوانده شوم. یا پروژه‌های دیگر.

یک‌بار ویدیویی دیدم که مرا به فکر فرو برد. خبرنگار از کیارستمی می‌پرسید دوست داشتی که چند سال از عمرت کم می‌شد اما به تو اطمینان می‌دادند که تا بشری وجود دارد، آثارت زنده خواهند بود؟ سوالی که من بی‌مکث پاسخ می‌دادم بله. کیارستمی گفت: «نه.» بعد با صدای آرام‌ش ادامه داد: «حاضرم همهٔ آثارم را بدهم اما یک روز بیشتر زندگی کنم.» برای من تکان‌دهنده بود. در سطحْ کمتر، اما در اعماق بسیار. چرا چنین گفت؟ ایده‌های مختلف شکل گرفتند. قانع کننده‌ترین‌شان چنین بود:

احتمالا از نظر کیارستمی زندگی کردن بر به‌یادگار گذاشتن اولویت دارد. که آدم‌ها زندگی می‌کنند و کسی که واقعا زندگی می‌کند نام‌ش هم در تاریخ می‌ماند. کیارستمی چنین بود. این با سایر افکار و ایده‌های من دربارهٔ این‌که چطور زندگی کنیم که خوب باشد هم سازگار است.

پارادوکس حل شد. و من به زندگی سابقم بازگشتم. اما مشکوک.

فکر کردم که چرا می‌خواهم تا این حد تاثیرگذار باشم؟ چرا تاثیرگذار بودن، تبدیل به معنای زندگی‌ام شده؟ حدسم اضطراب مرگ بود. که این‌طور با مرگ مقابله می‌کنم. مرگ را شکست می‌دهم. آثارم زنده‌اند پس هستم. می‌شناسندم. با حافظ هم‌سو بودم.

حالا مدتی بود که حالم خوش نبود. همه‌چیز در زندگی‌ام به‌سامان، اما درگیر ملال شده بودم. نیروی ذهنی‌ام در سراشیبی افتاده بود و موازی با آن انرژی فیزیکی هم نداشتم. هر چند هنوز مشکل پا برجاست. به این فکر می‌کردم که با چه کار جدیدی می‌توانم معنا و به تبع آن اشتیاقم به زندگی را تقویت کنم؟ انگار که با پوچی زندگی چشم در چشم، یک اضطراب وجودی داشتم، که اصلا چرا باید تاثیرگذار باشم؟ خسته‌کننده نیست؟ و اگر قرار نیست تاثیرگذار باشم، پس چرا زنده‌ام؟ این لحظات دشوار بود.

شوپنهاور در کتاب در باب حکمت زندگی، دربارهٔ سه چیز می‌نویسد. آن‌چه هستیم - مهم‌ترین چیز در زندگی ما - آن‌چه داریم - چیزی که ادامه زندگی را میسر می‌کند - و آن‌چه می‌نماییم. سومی از اهمیت کم‌تری از دوتای اول برخوردار است، اما بیشترین بخش ذهن ما مردمان عادی را به خود مشغول کرده.

به هرحال کسی که سعادت خود را در میان آن دو قسم موهبتی که قبلا به آن پرداختیم، جستجو نمی‌کند، بلکه در این قسم سوم می‌جوید، یعنی نه بر مبنای آن‌چه واقعا هست، بلکه بر مبنای آن‌چه دیگران از او تصور می‌کنند، چنین کسی امکانات بسیار ناچیزی برای سعادتمند شدن دارد.

من با این‌ها موافق بودم. تقریبا در زندگی‌ام هم آن‌چنان اهمیتی نمی‌دهم چه تصویری از خودم می‌سازم. اما در ادامه، در بین یکی از سطور، در یک جمله، یک کلمه ضربه‌ای عمیق بود بر روانم.

اهمیت دادن بیش از اندازه به نظر دیگران، جنونی است که بر همهٔ‌ مردم حاکم است. این جنون چه در سرشت ما ریشه داشته باشد، چه حاصل جامعه و تمدن باشد، به هرحال بر همه کردار و رفتار ما تاثیر بیش از اندازه می‌گذارد و دشمن نیک‌بختی ما است. می‌توان این جنون را در همه‌جا دید و دنبال کرد: از مراعات بزدلانه و برده‌وار آن‌چه دیگران می‌گویند گرفته، تا فرو رفتن خنجر  ویرگینیوس به قلب دخترش، یا اغوای آدمیان به قربانی کردن راحت ثروت و سلامت و حتی حیاتشان به این منظور که نام‌شان به یادگار بماند.

شما هم ضربه را حس کردید؟ وقتی عمیق‌تر فکر می‌کنم، ایدهٔ به‌یادگار ماندن نام‌مان، همان خواهشی‌ست که برای ساخت تصویری مناسب از خودمان داریم. چه‌قدر اهمیت دارد که دیگران بعد از مرگ راجع به ما خوب بیندیشند. و چه‌قدر احمقانه‌ست. بعد از مرگ، من دیگر نیستم.

حالا که به زندگی‌ام فکر می‌کنم، تلاشی بوده مذبوحانه، برای این‌که خوب به نظر برسم. برای این‌که آدم‌های دیگر تصویر خوبی از من داشته باشند. این البته چیز بدی نیست. احمقانه این است که تبدیل به معنای زندگی بشود. دلیل زیستن. چنین کسی امکانات ناچیزی برای سعادتمند شدن دارد. چرا که اغلب درگیر ملال است. ملال این‌که چیزی که می‌خواهیم، چیزی نیست که ما را واقعا به سعادت می‌رساند. و رنجی بیش از دو روش اول به ما تحمیل می‌کند.

ما کنترل کمی بر روی آن چه در ذهن دیگران می‌سازیم داریم. و حتی آن‌چه که می‌سازیم هم بسیار ناپایدار است. چرا باید این حد از انرژی را صرف ساخت یک تصویر جاودان در ذهن انسان‌ها کنیم؟

بسیار دشوار است که این نقص ذاتی را از خودمان بزداییم. مخصوصا آدم‌هایی شبیه به من؛ ما که می‌خواهیم دنیا را عوض کنیم، منتها در اعماق درواقع می‌خواهیم نام‌مان به عنوان عوض کنندهٔ دنیا ثبت شود. باید روی خودم تمرکز کنم. تهذیب نفس. همان که پیشینیان گفته‌اند. دارایی ما خودمانیم. تنها چیزی هم که بر رویش کنترل داریم. آن‌وقت زندگی می‌کنیم. درست. بعد جلوی دوربین می‌گوییم حاضریم همهٔ چیزهایی که مال ما نیست را بدهیم تا زندگی‌مان را، همهٔ چیزی که واقعا داریم را برای یک روز هم که شده بیشتر کنیم.

نمی‌دانم این، حالا تا چه اندازه می‌تواند فعالیت‌هایم را دچار تغییر کند. اما فکر می‌کنم روش ساده‌تر، کم‌رنج‌تر و خوش‌حال‌تری برای زندگی‌ست. زندگی‌ای که می‌تواند خیلی زود به پایان برسد.

این جمعه دربارهٔ «شادی» می‌خوانیم و متناسب با این حس عجیب، می‌شنویم. تسکین‌بخش خواهد بود اگر دربارهٔ شادی از بدبین‌ترین فیلسوف تاریخ بخوانیم. به گمانم، شادی نه حالی که همیشه در آن هستیم، بلکه حالی‌ست که همیشه باید به دنبال آن باشیم.

روزی در آغاز جوانی کتابی کهن را باز کردم که در آن نوشته بود: «کسی که بسیار می‌خندد، سعادتمند و کسی که بسیار می‌گرید شوربخت است.» گفته‌ای بسیار ساده‌لوحانه، که با این همه به علت حقیقت ساده‌ای که بیان می‌کند، نتوانسته‌ام فراموشش کنم، اگر چه بسیار بدیهی است.
پس بهتر است هربار شادی دق‌الباب می‌کند، به‌جای این‌که مکرر شک کنیم، که آیا ورودش جایز است یا نه، همهٔ درها را به سویش بگشاییم، زیرا شادی هیچ‌گاه بی‌موقع نمی‌آید. شک ما در این مورد به این دلیل است که می‌خواهیم بدانیم که آیا از هر نظر موجبی برای خشنودی داریم یا نه، مبادا که شادی، افکار جدی و نگرانی‌های مهم ما را مختل کند. اما معلوم نیست که با این افکار و نگرانی‌ها چه چیز را می‌توان بهتر کرد؛ در حالی که شادی سودی بلافاصله دارد. فقط شادی سکه نقد سعادت است و هر چیز دیگر، مانند پول کاغذی است، زیرا فقط شادی زمان حال را پر سعادت می‌کند و این امر برای موجوداتی چون ما که هستی‌مان لحظهٔ بسیار کوتاهی میان دو ابدیت است، بزرگ‌ترین موهبت است.
پس بهتر آن است که به دست آوردن و افزودن این موهبت را بر هر کوشش دیگری مقدم بدانیم. حال، شکی نیست که هیچ‌چیز کمتر از ثروت و هیچ‌چیز بیشتر از سلامت موجب شادی نمی‌شود. مگر چنین نیست که در طبقات پایین، در میان کارگران، به ویژه آنان که در روستا کار می‌کنند چهره‌های شاد و خشنود می‌یابیم و در طبقات ثروتمند و نجیب‌زاده، چهره‌های عبوس؟ پس بهتر آن است که در حد امکان بکوشیم، درجهٔ بالای سلامت کامل را حفظ کنیم، که شادی مانند شکوفه آن است.
- در باب حکمت زندگی / آرتور شوپنهاور، ترجمهٔ محمد مبشری

عنوان از سنکا، فیلسوف رواقی‌ست.

اگر خیلی جدی به ماجرا نگاه کنیم، بیش از دو ماه است که دست به نوشتن نبرده‌ام. آن نوشتنی که چیزهایی را در تاریکی خودم ببینم. از عمقی معقول بیرون‌شان بکشم و سبُک شوم. ساده شوم. بعد بروم سراغ ادامهٔ زندگی‌ام تا ماه‌ها بعد.

اما من زیاد هم جدی نیستم. مدت‌هاست که در کاری جدی نیستم. اگر کمی حرارت ماجرا را زیاد کنم، می‌نویسم مثل مُرده‌هام. می‌گویم و می‌خندم، اما می‌دانم اگر همین امشب پس از خواب، به عرش اعلا بروم و بر نگردم، چیزی را از دست نداده‌ام. جز آن‌که جالب بود اگر می‌دیدم واکنش آدم‌ها به جنازه‌ام چگونه‌ست؟ به هرحال اما مرگ و زندگی این‌طور عمل نمی‌کنند.

اتفاقات نو در زندگی‌ام وجود دارند، آدم‌های دوست‌داشتنی‌ای به زندگی‌ام وارد می‌شوند؛ کسی را هم دوست می‌دارم، کار مورد علاقه‌ام را هم انجام می‌دم؛ اما چیزی هنوز درست نیست. احتمالا افسردگی همین است و آن هم از یارانِ کرونا و در خانه ماندن؛ اما اگر از خودم بپرسم و صادق باشم، به نظرم چیزی بیش از این‌هاست. انگار که دولت تعطیل است، چون مردم اعتصاب کرده‌اند. من اعتصاب را می‌بینم، اما دلیل شورش را نه. برای همین می‌نویسم. که بفهمم چه چیز در من نیاز به توجه دارد. چه چیز به درمان احتیاج دارد.

«هامون» مهرجویی هم دربارهٔ همین است. دقیق‌تر که فکر می‌کنم به اوضاع امروز من ربط دارد. بعید نیست که با یک سلسله ‌کارهای فلسفی و گاه پر از معنا، خودم را به پرتگاه دیوانگی برسانم و کارم به دریا بکشد؛ علی عابدینی‌ای هم ندارم که نجاتم دهد. که البته بهتر. به همین خاطر بی‌عمل‌ام.

لابد اگر بیش از یک سال است که این لاطائلاتِ دیزالوْ را می‌خوانید، متوجه شده‌اید که چه علاقهٔ شگفت‌انگیز و نامتوازنی به نشستن در اتوبوس‌های واحد دارم. زمانی که اتوبوس به راه می‌افتد، من به پنجره نگاه می‌کنم و پنجره به بیرون از اتوبوس نگاه می‌کند؛ آدم‌ها می‌آیند و پیاده می‌شوند. نسیم خنک به صورتم می‌خورد و من در حالت خلسه مانندی فرو رفته‌ام. دنیا مرموز می‌شود و صورتی آب‌زیرکاه به خودش می‌گیرد. فکر می‌کنم که چه‌قدر همه‌چیز عجیب است. این درخت‌ها را ببین که مدام نزدیک و دور می‌شوند. آه از ابرها. به هر شکل در می‌آیند و تو هر تصوری می‌توانی راجع به‌شان کنی. یا آن آدمی که سرش را به شیشه تکیه داده. در عجبم که به چه فکر می‌کند؟ شاید به ناهار ظهر یا جواب سلامی که امروز هم‌کارش از او دریغ کرده. یا مثلا برای تولد نازنین چه می‌تواند بخرد؟ پول از کجا بیاورد؟ یا مثل من به این فکر می‌کند که نازنین را از کجا آوردم؟

اتوبوس و مسافران‌ش در روان من نوعی سمبل شده. هر بار خودم را می‌خواهم در زندگی تصور کنم، پیاده یا سوار بر اتوبوسِ در حرکت، در یک بیابان، آن هم در شب و زیر ستارگان می‌بینم. خدا می‌داند که چه‌قدر این صحنه را دیده‌ام. راه می‌روم، تنها. در اتوبوسم، تنها. بدون راننده. و ستارگان بالای سرم. احتمالا نشانه‌ای‌ست از وضعیت خدشه‌ناپذیرم در کل زندگی. از روزهایی که در آن سر طیف درون‌گرایی در غار شخصی‌ام زندگی می‌کردم و بیشتر می‌نوشتم تا این روزهایی که به نظر می‌رسد به تعادل رسیده‌ام و حد خوبی برون‌گرایی هم دارم، همیشه با خودم تنها بوده‌ام. خوش‌حال از این‌که به آسمان نگاه می‌کنم. به ستاره‌ها. فلسفه و معنا همین است. نگاهِ خیره به آسمان. هر بار فراموش می‌کردم که در بیابانم. در برهوت.

تشنه‌ام؛ سیراب هم هستم. دارم می‌میرم از نیاز، اما شکم‌سیرم. وضعیت غریبی‌ست. همان با دست پس می‌زند و با پا پیش می‌کشد. منظورم زندگی‌ست.

خوش‌بختانه می‌دانم که بدبختی زندگی این است که هیچ‌چیز دائمی نیست. مدام پرشی‌ست از حالی به حال دیگر؛ ملال البته بیش از همه گریبان‌مان را می‌گیرد، آن هم اما به پایان می‌رسد. فقط دلم می‌خواهد قبل از این‌که پایان بگیرد، از دل‌ش چیزی برون آید. هیچ‌کدام از احوال را نباید هدر داد. باید تبدیل به چیزی کرد. به داستانی، شعری، فیلمی، نقاشی‌ای، موسیقی‌ای یا حتی کدی کامپیوتری. اغلب تنبل‌تر از این حرف‌هایم؛ هیچ‌کدام را هم تقریبا بلد نیستم. اما امیدوارم. فکر می‌کنم این‌بار تبدیل‌ این احوال به چیزی مصادف است با تمام شدن‌شان. چون می‌شود همان دیدن‌شان.

چرا این‌ها را نوشتم؟ خب البته که می‌توانم یک پست دیگر زر زر کنم که به خاطر فلان دلیل و بهمان قضیه؛ که خوب است و والایش است و این حرف‌ها. اما دلیل اصلی ماجرا این است که دیدم این دو ماه پشت‌سر هم پر شده از پلی‌لیست جمعه‌ها؛ فردا هم جمعه‌ست و با این‌که کل وبلاگ‌م پلی‌لیست باشد، خوش‌حال نیستم، برای همین چیزی نوشتم.