سینما را دو دسته جلو میبرند. گروه اول آنهاییاند که دنیا را میشناسند. فیلمنامه را مینویسند و بعد دکوپاژش میکنند. تک تک سکانسها را نقاشی میکنند و تقسیم، و همهچیز را مثل یک معمار آماده میکنند. بعد فیلم میرود جلوی دوربین. ساخته میشود. حتی بیحضور کارگردان - سکانس پایانی فیلم روانی - اما تماشاگر نمیفهمد. به پرده خیره است و خودش را میبیند، در جسم شخصیتها. آدمهایی که سینما بهشان مدیون است، چون کمال را نشانمان دادهاند. دوم، آنهایی که خدا را میشناسند. فیلمنامه را سکانس-پلان مینویسند و فیلم منتظر میماند. همهچیز میرسد به روز فیلمبرداری. کارگردان میشود واجبالوجود. همان کاری که آنجلوپولوس میکرد، در پیشرویهایشان حذف فیلمنامه را هم تست کردند. همهچیز میرسید به روز واقعه. تماشاگر، کارگردان را میدید. سینما را جلو بردند با یک چیز. میشود دنیای خودمان را داشته باشیم. بیفیلمنامه و چیزهای از پیش تعیین شده. بدون دست تقدیر. بیبازیگرانی که نقش بازی میکردند و حقههای سینمایی. دنیاهایی بیپرده، گاهی زشت، اما صاف. تنها در قامت سازندگانشان. آنها شدند نشانه برای دنیاهای بعدی. اولین برخورد با اینطور چیزها، برای من، میرسد به نوجوانی. وقتی استاکر راه را نشانمان میداد برای اتاق آرزوها. و آن پرسش اخلاقی تارکوفسکی، که ما واقعا چه میخواهیم؟ من نمیدانستم. منظورم این است که آدم صبحها بیدار میشود و میداند نمیخواهد بمیرد، اما چه میخواهد؟ من فقط میدانستم چه نمیخواهم. نتیجه آنکه آنها و آنچیزهایی که مربوط به دنیای من نبودند، حذف شدند. کافی نبود. سفر آغاز شد. شبیه به رویاهایی که آدم در کودکی میبیند. غیرواقعیهای نزدیک. جدا مانده از مردم و بعد عشقهای نافرجام. استهلاک آدم را پیر میکند و حقیقت راجع به دنیای ما این است که همهچیز مستهلک است. خواستنیهایم را در جاودانهها دنبال کردم. مسئله این نبود که چرا جاودانه شویم؟ که آدمی که مردهاست، یادش هم بماند، مرده است. مسئله نقشش در مردنیها بود. در بیاستهلاک بودنش، تا وقتی زندهایم. مثل ستارهی دنبالهداری که از آنطرف کیهان نورش را میبینیم، اتفاقی افتاد. خورشید را انداختند توی قلبم. شبیه به روایتهایی که هرگز خوانده نشدهاند، عشق آمد نزدیکتر. آدم اینطور وقتها گیج است. ریه سنگین است. اما دنیا یکچیز را همیشه تو صورتهایمان داد میزند. بیعشق، دنیا کمیتش لنگ میزند. در تعریف فردیت اینطور گفتهاند که: «آدم میتواند خودش، با استفاده از درونش، با همهی جنبههای زندگی روبرو شود.» عشق، درون آدمها را روشن میکند. خورشیدی که میتابد بر جانمان و زخمها در روشنایی درمان میشوند. اولین خدای جهان خورشید بود. اجداد ما، با نگاه به او عبادت میکردند و غروب، نوعی نفرین بود. استعارهای از خودآگاهی. روشنایای که جهان را میپیماید و خودمان را نشانمان میدهد. حالا هنوز هم بعد از هزاران سال، غروب غمانگیز است. نفرینِ نیستیِ عشق. اگر تولستوی هنر را وصل کردن آدمها بههم میدید، آدمهایی که ما را عاشق میکنند، شفافترین نوع هنر را هدیه میدهند. به ما. با اتصال ما به همهی عاشقهای جهان. به شکسپیر و سعدی و ثورو. در داستان من، دختری بود، زیر باران؛ آواز و صدای دلش. آنچیزهایی که به دنیای من جان میداد. همان کاری که برگمن با کازابلانکا و بدنام میکرد. هر فرکانس صدا، قلب را میلرزاند و هر صدای نفس، دم و بازدم، زنگ میزند نعمت حیات را در جلوی چشمها. میشود راه افتاد در دشتها و کوهها، زیر باران، سرهایمان را بگیریم بالا، باران بزند توی صورتهامان، یا ستارههایی را بشماریم که دوتایی چشمک میزنند. اما هر کجا برویم، دنیاهایمان میمانند. معجزهی عشق همینجاست. جوان نگه میدارد در پیری. دنیای ناقص، بیفیلمنامهمان را حیات میدهد. مصریها مومیایی میکردند و اروپاییها مجسمهش را میساختند. عاشقها اما نفس میکشیدند. هر دم و بازدم تو را.
بعید آقابعیدی، از آن بچههای شرّ محله بود که نه میشد دیدش و نه میشد قیدش را زد. رفیق بود برای رفیقهایش. لات بود برای نارفیقها. توپ را انداخته بود پشتبام همسایه، همسایه خانه نبوده. سپرده بود که زنگ خانهها را بزنند و بگویند یکنفر را دیدهاند که بالای پشتبام همسایه رفته دزدی. محل را ریخته بود بهم. مردم زنگ زده بودند پلیس. بعد فرستاده بودند از همسایه اجازه بگیرند بروند بالای خانه؛ بعید هم رفته بود توپ را برداشته بود، محل را گذاشته بود به حال خودش. با دزدی که پیدا نشد.
تک فرزند بود؛ کلا در نسلشان هیچ زن و مردی، بیش از یکبار برای انتخاب نام بچه، فکر نمیکردند. بچه محلها باب صدایش میکردند و بزرگترها بعید. مدرسه هم، بعید آبعیدی. به رسمی که معلوم نبود از کجا آمده، قا را حذف میکردند از آقا. افشار، معلم فیزیکشان گفته بود آقا بودن، همهش به الف اول است و بقیه را برای خالی نبودن عریضه گذاشتهاند. اسم و فامیلش هم بر میگشت به طبع شاعرانهی پدر. نام پدر سعید بود. آنهم بر میگشت به طبع شاعرانهی پدربزرگ. نامش وعید بود، انگار در بدو تولد، مادر را کشته بود. تا چند نسل قبل، که بعید دقیق نمیدانست، همه یک طبع شاعرانهای در نامگذاری داشتند.
مسیر خانه تا مدرسه را آنقدر رو چرخ پا میزد، تا همیشه زنگ اول را خواب باشد. از خستگی. زمستان که میرسید، همهی محل ماتم میگرفتند. توی آن بوران، مدرسه خیلی بیشتر از چیزی که بود، دور میشد. چند کیلومتری را میشد بپرند بالای یک کامیون یا یکی از آن گذریها که راه گم کرده، افتاده توی این جاده، اما بقیه مسیر، فقط الاغ میتوانست عبور کند. بالتبعش آدم دوپا هم میتوانست. ماشین اما نه.
بعید تنها دوچرخه سوار محل بود. زمستانها به ترتیب بچهها را سوار میکرد، میبرد تا مدرسه، بر میگشت برای ماندهها. بعد تمام چهار زنگ را میخوابید. معلمها خبر داشتند. کاری نداشتند. وسطهای زمستان، بعید مریض شد. آقا سعید، همانروز فرستاده بود تا دکتر را بیاورند پیش پسر. بدبختی اما دکتر برای عروسی خواهر زاده رفته بود اصفهان. از یک سال پیش قرار بر این بود که این وصلت نوشته شود و هی سنگ افتاده بود جلوی پایشان. آخر دکتر گفته بود: «یا همین هفته تمام میشود، یا این دوتا هیچ حق ندارند دیگر حرف از عشق و اینطور خزعبلات بزنند؛ شتر سواری دولا دولا نمیشود.» رفته بود اصفهان، کار را یکسره کند. که کرده بود. توی این مدت، چرخ را داده بودند به حسام. تنها آدمی که دوچرخهسواری میدانست. بچهها را میبرد تا مدرسه، بعد بر میگشت برای باقیها.
بعید، اواخر، خون بالا میآورد. یکی را سوار وانت کردند برود اصفهان، هر طور شده دکتر را پیدا کند. اصفهان که رسیده بود، جستجو کرده بود، گفته بودند اسم دکتر را در گوگل سرچ کن. بالاخره اسم را گفته بود و خواسته بود برایش سرچ کنند. بیمارستانِ دکتر را پیدا کرد. تو بیمارستان، زنگ زدند دکتر، باهم راه افتاده بودند سمت محل. دکتر آمد بالای سر بعید، خوابش برده بود. فهمیده بود ماجرا، ذاتالریه است. قرار شد بعید را ببرند اصفهان برای بستری.
همان شب مُرد. در محل ولوله افتاد که آقا سعید، تک پسرش را از دست داده. سیاه پوش کردند و شبها صدای مادر بعید، اشک محل را در میآورد. بچهها چشم ترس شده بودند، بزرگترها هم. چرخ را بردند پس دادند، کسی جرئت نمیکرد تو بوران با چرخ برود آنطرف، چه رسد هی برود و بیاید، برای بقیه.
بزرگترها صبحها با بچهها میرفتند مدرسه. تا آخر دکتر، با داماد حرف زده بود، برای آنکه جاده بسازند آنجا. چندتا خیّر جمع شدند و بالاخره مدرسه آمد نزدیکتر. حالا بچهها هر صبح، منتظر آقا سعید، میایستادند تا با وانت برسد، بپرند بالا. روبروی مدرسه بپرند پایین. مدتی بعد که شهرها را بزرگتر کردند، محله آمد نزدیکتر. چندتایی چرخ خریدند. بعضیها با چرخ میرفتند مدرسه. چرخ بعید را هم فروختند. مادر که میدیدش، غم دنیا میریخت توی دلش. مادر دق کرد. آقا سعید، وانت را فروخت، رفت اصفهان. صبح تا غروب، بچهها ول میچرخیدند تو محل، با چرخها. زمستان که شد، چرخدارها با چرخ میرفتند و پیادهها پیاده. وانت آقا سعید هم نبود. دیگر نام شاعرانهای هم در محل شنیده نمیشد.
دوستی را میشود بازگشت آدمی دید به خویش؛ دوست را مهمتر از خود میدانیم، ولی از او انتظار داریم. شبیه به خدا. میدانیم که جنس دوستیها این جهانی نیست. آدمی موجودیست مادی، و دوستی چیزیست ورای ماده. میشود کسی را دوست داشت، اما با او دوست نبود. دوست داشتن را غریزه میسازد و دوستی را دل. همین دوستی را تبدیل میکند به یک اثر هنری؛ به قول کانت. نگاه میکنی، لذت میبری، اما میل تو را تحریک نمیکند. همیشه وقتی میرسیم به اینجا، همهچیز افسانه میشود. انسان موجودیست ذاتا افسانهگو. کهنالگوی دوست را ساختیم، برای فرار از رنجِ یک بودن. که ما اولین نیستیم. دوستهای ما در بدبختی ما مشترکاند و آنوقت تحمل رنج سادهتر. این است که در تمام دنیا، دوستیها انقضا دارند. ما انقضاها را دیدیم و آبکش گذاشتیم برای غربالش. دوست و رفیق و معشوق. مفهوم که یکی باشد، به قول افلاطون حالا هی برو سایهها را نگاه کن؛ جسم یکیست. مثل شهری که از فوران آتشفشانی، چیزی برای ماندن پیدا کرده، بدبختی که تمام شد، دوستی تغییر ماهیت میدهد. یخ که آب میشود. دوستی میشود رفاقت. یخ که بخار شود، میشود عشق. مسئله در شدت بدبختیهاست. در شدت تغییر؛ در زمان و نحوهی بروزشان. این است که دوست میشود آینه. از تمام چیزی که میخواستیم باشیم و نشد؛ از تمام کاستیهایی که داشتیم و پر نشد.
آنجلوپولوس شاعر سینماست. در دالانهای خالی مانده از صدا، آنجا که سینهفیلان، مَست میشوند، همواره او را تقدیس میکنند. ابدیت و یک روز همان است که سالها پیش نامیدندش. شاعرانهای دلنشین، نما به نما، نقب میزند بر روح. شاید هم مشکل ما گذشتهپرستان است، که نمیتوانیم شات طولانی رقص در ابدیت را ببینیم و اشک نریزیم کل تیتراژ پایان را. که روزی که آنجلوپولوس مُرد، قلب سینما شکست. یک روز آمد، یک ابد، ماند.
تازگیها میرویم توی یکی از کافههای شهر؛ جای کثیفی است. مخصوص آنهایی که هر چیزی را امتحان میکنند لابد. مردم جمع میشوند برای تماشای فوتبال و اینجور چیزها. همیشه پر از دود است و سر و صدا و اصوات بد و گوش خراش. شلوغ هم هست اغلب. تو این دنیای وامانده، هر چیزی مشتری خودش را دارد. هر بار که آماده میشوم بروم آنجا، «ای آنکه وارد میشوی، دست از هر امیدی بشوی.» را دانته سوت میزند در فضا. باد میآورد. خواب میبینم که شبانه، در خفا، نوشتهام روی تابلو، زدهام بالای کافه. مردهایش، یکسره بوی عرق و زنهایش میخندند. همیشه. سیگارهای ارزان و لهجههای درهم. گاهی نمیفهمی. لباسهای کهنه را میپوشم آنجا. همهی اینها را گفتم تا این را نگویم. که آدمها، آنجا زندهاند. له و خم و چروکیده، اما شفافاند. حالت را دگرگون میکنند، اما اصیلاند. فوتبالهای مهم را آنجا دیدهام معمولا. خندیدهام، اشک ریختهام. با بعضیهایشان کلکل دارم. دیروز گفتند، یکیشان مرده. باهاش حرف نزده بودم، فقط همینکه آرسنال را دوست داشته و به ونگر بد و بیراه میگفته این اواخر. دیگر در کافه ندیدیمش؛ دودها و بوها سرجایشان بودند با یکی کمتر. ماجرا همان است که ویرژیل نوشته بود. دودها و اصوات ماندند با چند نفری کمتر، در تروا. در که میزند، فرقی نمیکند پشت دیوارهای تروا باشی یا توی یک کافهی کثیف؛ محو میشویم. بین دودها و سر و صدای تماشاچیان. ونگر که چهارم شود، خودش محو میشود و چهار ماندگار. حالا که حرفهایم را زدم، به نظرم وضعیت غیرقابل تحمل میآید. وسط یک دنیا گُه، هومر هم که بخوانی، گُه میمانند آخر؛ به نظرم یکجایی از احساس سوسولیتم دارد خدشهدار میشود؛ باید رفت. دود میماند از ما.