دیروز والدن مریض شد، حالش ناخوش بود و امروز صبح تمام شد. یگانه حسی بین ما وجود داشت که خوب که فکر میکنم، شاید فقط در خوابهایم دیده بودمش. صبح با تب آغاز شد و آقای دکتر تا توانست قرص و کپسول نسخه کرد؛ ظاهرا پزشک چهرهاش شبیه به نیچه است. خودش هم میداند. عمدی در کار است. منشی میگفت جدیدا زیاد با بیمارانش راجع به نیچه حرف میزند و بعد فهمیدم کلمهی نیچه چنان جایگاهی در بیانش دارد که ما برای کلمهی «خفن در قیچی» در دبیرستان داشتیم. بحث از آنجایی شروع شد که گفت: «این تب تو رو نمیکشه.» و همین. صبح همان روز، والدن تمام کرد. آشنایی من و والدن بر میگردد به سال ۲۰۱۴ در یکی از نمایندگیهای شرکت سونی. اگر راستگو باشم، همان عشق بود در یک نگاه. میدرخشید بین جمعیت، بدنش تراش خورده و جذاب بود و من هم جوان. عشق افلاطونی نبود اول. بعد اما شد. اسم نداشت، برایش انتخاب کردم. ذهن نداشت، برایش ساختم. آقای کناری، که با ارفاق میتواند شبیه زیدان باشد، شروع کرد به عطسه. سرش میآمد بالا، بعد دوباره میرفت پایین با یک صدای «هَچه» و مقداری چیز معلق میشدند در هوا. آنقدر ادامه پیدا کرد که کل مترو برای لحظهای بیخیال خودش شد انگار. خانم روبرویی با اخم، بلند شد، رفت و مرد جوانی که انتهای واگن بود، خندید. عطسه که بند آمد؛ داستانش را گفت. دستمال را منظم تا زد و گذاشت در جیب چپ پالتوی تیره رنگش. اندک موهایش را صاف کرد و با صدای بم گفت: «همیشه همین اتفاق میافته.» شروع خوبی نبود؛ یعنی داستان تکراریست. گفت: «همیشه، وقتی که مهمه، اینطوری میشه. اون دختر رو دیدی اونجا؟ خوب بود، علامت داده بود. اولش نگاه نمیکرد بعد سرشُ اینوری کرد و خندید. خواستم بخندم که عطسام گرفت. میبینی؟» گفتم: «عجب بدشانسیای.» گفت: «بدتر از این هم بوده. توی یکی از مصاحبههای کاریم اتفاق افتاد. همه چیز خوب بود؛ یکدفعه شروع شد. به خاطر همین بود. مطمئنم. باید قیافهشُ میدیدی.» گفتم: «عطسهی نگهبان؛ ها؟» خندیدم. نخندید. گفت: «به این چیزها اعتقاد داری؟ همین که مثلا عطسهت دلیل داشته باشه؟» خندید. نخندیدم. گفتم: «نه. این همه آدم و اتفاق، احتمال به وجود اومدن اینها رو زیاد میکنه، منظورم اینه اگر دو هزار بار تاس بندازی، احتمال شش تا شش پشتسر هم، بیشتره. معجزهای نیست.» مترو ایستاد. آقای جوان ته واگن پیاده شد. گفتم: «اما گاهی فکر میکنم دلیلی دارن اتفاقات؛ احساس مهم بودن میده بهم.» خندیدم. خندید. گفت: «حداقل عطسه آدم رو نمیکشه.» گفتم: «منم یکی از این داستانها دارم. داره کتاب میشه البته.» سرش را آورد نزدیکتر. برایش گفتم: «نزدیک دو هفتهست که تصمیم دارم فیلمبرداری داستانی رو شروع کنم. داستان برای هوای آفتابی نوشته شده و از آنروز مدام یا هوا ابریست و یا بارانی.» گفت: «ابر نگهبان!» گفتم: «بعد که هوا افتابی شد، یک پروژه از آسمان افتاد روی سرم و تمام وقتم رو گرفت.» گفت: «نگهبانت، همکار استخدام کرده.» گفتم: «همین امروز، فردا، پروژه تمامـه.» خندید. خندیدم. امروز صبح، والدن بالا نیامد. دیروز یک باگ درش پیدا شد؛ امروز سیستم عاملش از بین رفت. حتی به کنسول هم دسترسی نداشتم. یک سوم از فایلهای پروژه بدون بکاپ بود و والدن مریض شد. دارد انتقام تحسینهایی که از سرفیس کردم را میگیرد. وگرنه نه در این چهارسال، بلکه در کل عمر سیستمعامل Arch بیسابقه است. یادم نیست کی و کجا، اما از الهی قمشهای شنیده بودم آدم باید یکبار در عمرش بیسابقه باشد؛ بعد مجبور است بزند به دشت و جنگل و بیابان؛ مثل ثورو. به هرحال، باید ذهن والدن را بعد از مدتها از Arch به OpenSuse تغییر دهم؛ با دلی سیاه و رنجور از او. از تمام لپتاپهای مشابه او. فردا هوا آفتابی بود و پروژه تمام. حالا یکسومش در ملکوت است و من در تب. با دوستانی که سه، چهار لیتر آب پرتقال دارند و هر یک ربع یک لیوان تجویز میکنند؛ تبگیر را چفت کردهاند این طرف دهان و فقط وقتی در میآید که آب پرتقال میرسد. حرف زدنم هم با این تبگیر شده است شبیه به گرگوار سامسا با مشتی اصوات بیمعنی و ناواضح؛ و قضیه این است که گلاب به رویتان، بین تب و ددلاین پروژه و پریشانی قضیهی فیلم، معدهمان هم دادش درآمده که: «چته وحشی؟» که حق دارد. بینوا بالزاک. بیچاره معده. آنقدر مایعات ریختهاند توی این زبان بسته، که لازم نیست مثل ویرجینیا ولف، جیبهایم را پر از سنگ ریزه کنم؛ همین که بپرم کافیست. یا شاید نیاز به آن هم نباشد. حالا، بعد از نوشتن خطوط بالا، وقتی یک لیوان از تجویز را آوردند، گفتند دو درجه به تب اضافه شدهاست. در این درجات، تفاوتی نیست بین چرندیات و غیر. آنقدر که یادم نمیآید چه قرار بود بنویسم بعد از این. چه جهنمیست. دیوان حافظ را هم جا گذاشتهام آنطرف. لعنت بر نیچه و احتمال.
عصبانیام. کمتر پیش آمده مستقیم از دغدغههایم بنویسم. چون راجع به اینطور چیزها سخنی نمیرود و پنهاناند. سینما، تاثیرگذارترین مدیوم دنیاست، اما نه برای ما. گفتند جان فورد و هیچکاک خوباند؛ و ما هم سالها تکرارش کردیم بیآنکه بدانیم اینها چرا خوباند؟ تارکوفسکی دوستی، بدون فهم فیلمهایش. آنقدر نفهمیدیم تا الگوهایمان از شاهکارهایی مثل «چه سرسبز بوده درهام» رسید به «شوکران» و «دیوانه از قفس پرید». نتیجه، تنزل سلیقهی مردم و حتی منتقدان بود. یعنی همان توافقی که پرویز دوایی و بقال محل در دههی ۴۰ بر سر «گنج قارون» داشتند، امروز بین منتقدان و عامهی مردم بر سر «مهمان مامان» و «ماهی و گربه» وجود دارد. منتها «گنج قارون» برندهی هیچ جشنوارهای نبود.
امثال تارانتینو و نولان و فینچر شدند نابغه، درحالی که حتی در فیلمهایشان اصل سادهی تداوم هم وجود نداشت. یاد گرفتیم بعد از پایان فیلمها، بگوییم: «چه شد؟» به جای «چه گفت؟» که مگر اینها حرفی هم برای زدن دارند؟ اگر کافکا تبر بر دست، مخاطب را تکان میداد، اینها تبر را در پستوهایشان قایم کردند و ما فقط نگاه کردیم. اگر نولان آنجا تکنسین بود به جای کارگردان و سرگرمیساز به جای هنرمند؛ اینجا شد «همیشه شاهکار»؛ اگر منتقدان کایه دو، بعد از ورود به کارگردانی، دنیا را تکان دادند، اینجا منتقد، همان فیلمهایی را میسازد که قبلیها ساخته بودند. اگر آنجا آنتونیونی، در هشتاد و چند سالگی، درحالی که بر اثر سکتهی قلبی، قدرت تکلمش را از دست داده، «ورای ابرها» را میسازد که از نظر غنای تصویر شگفتآور است و از نظر عمقِ داستان با اسرار التوحید خودمان برابری میکند؛ اینجا پا به سن که میگذارند، انگار حرفهایشان تمام میشود و صرفا میخواهند ابراز فضل کنند.
سینما را برای ما نساختند. گدار بزرگترین معلم سینماست، اما نه برای ما. اگر او آنجا اخلاق است، اینجا میشود بیاخلاقی، دزدی هنری، تعصب. اگر آنجا دغدغهاش زندگی است، اینجا میشود ژست و جملات قصار و لبهای ژولیت برتو. ما نخواستیم سینما را علمی یاد بگیریم، نخواستیم بفهمیماش؛ ما فقط خواستیم خودمان را ارضا کنیم؛ خاص بودن، محبوب بودن. اگر سینما میخواست خودش را با تمام زندگی پیوند دهد، ما گسل عمیق ساختیم بینشان. ما حتی وقتی میخواستیم «فرد» باشیم، تقلید میکردیم. چقدر رضا قاسمی راست میگفت؛ آنقدر که دلم میخواهد برایش نامههای عاشقانه بنویسم. «همانهایی که در کافه به مردی مثل کیارستمی نیش میزدند، همانهایی شدند که بعد از مرگش تحسینش میکردند، بیآنکه بدانند کیارستمی چه میگفت.»
سینما، با تمام عشق و احترامی که برایش قائلم، سال بعد نه، سالهای بعدتری، کتابی خواهم نوشت به نام: «لعنت بر سینما».
آدم همیشه به تمام شدهها فکر میکند و همین حین، چیزهای دیگری شروع میشوند. که قرار بر قوی بودنمان بوده، بر دوام و آزادی و تمام آن چیزهایی که خوباند؛ قرارها افسانه شدند و ما از خواب پریدههای رویا ندیده. فعالیتهای ذهن باید یکجور خود فریبی محض باشند. محصور بین چیزهایی که تحمیل میکند و داستانهایی که میسازد، و ما، آدمهایی میشویم که حتی زندگیمان هم قصهای ندارد. که حتی وابستهترین دل خوشیِ زندگیِ کوتاهمان را هم میسازند؛ نساختیم. خسته میشویم؛ از امیدهایی که ناامیدمان میکنند. آه که این امید، آینده، حال، اینها آدم را بیچاره کرده است و آدم انگار بیچاره میمیرد. قبل از مرگ هم به بافتن چرت و پرتهایی میپردازد و مینویسد؛ از آدمها، دنیا و مرگ. راستش باید بخندیم. وقتی اینها را مینویسم، و هربار دلم میخواهد که بخندم، خواستن اما میشود امید و چرخه از نو. باید بشود چیزهایی را اشک کرد و بعد ریخت؛ بریزیم تا ردشان بماند بر صورت، تا یادگار باشند بر وجود؛ تا آدم، تنها نمیرد. تا یک چیز را خودمان بسازیم؛ تا بعضی چیزها را خودمان تمام کنیم.
«موقعیتهای تازه را به حساب نمیآورم؛ و قدیمیها را گم میکنم.» این شاید بهترین توصیف از روزهای تازه و شبهای پیشینم باشد. یکی دو جین آدم جدید، که ناگهانی و البته بیاجازه، وارد زندگیم شدهاند؛ موقعیتهای پیشبینی نشده و ذهنی که حالا در تلاطم است؛ آخ که مدتهاست دلم برای این وقت، وقتی ساعت در تاریکی گم شده باشد، خورشید و ماه هم نباشند، تنگ شده بود. آخرین باری که از نوشتن لذت بردم - میتوانید این وبلاگ را بگیرید و تا صفحهی پنج یا شش عقب بروید - مدتها پیش بوده، و حالا ماجرا فرق کرده. روی سنگهای سردِ روبروی فوارههای خاموش مینشینم، - و فقط خدا میداند که این سردی سنگها تا چه اندازه میتواند به آدم احساس لذت بدهد - و عجیب اینکه اینکار آنقدر تکراری شده است که در انجامش ارادهای بروز نمیدهم، محاکمه میخوانم؛ هربار و با تاکید بر هربار، احساس متناقضی وجودم را میگیرد؛ موقعیت تازهای بود، حالا اما قدیمی شده است؛ همهاش نه - و این جمله را مردم وقتی میگویند، که میخواهند خودشان را تبرئه کنند - و همین احساس خاص، که تعریفی هم برایش ندارم، موقعیت تازه را مرموز کرده است. از روی سنگها بلند میشوم و صدایی از پشت میآید: «ببخشید آقا.» بر میگردم. باز همان صدا: «میشه یک سوال بپرسم؟» میگویم: «بله.» میپرسد: «شما رشتهتون ادبیاته؟» جواب: «نه.» میشود. فکر میکردم جوابم باید چیزهایی مثل: «چرا این سوال رو میپرسید؟» یا «اگر کسی هر روز روی این سنگها بکت یا کافکا میخواند، الزاما نباید رشتهاش ادبیات باشد؛ لذا این مقدمهی خوبی برای این سوال شما - که متاسفانه تا قسمتی هم خصوصی بود - نبود.» باشد. «نه.» اما غیر ارادی بود.
حالا دختر، نگاهی به کتاب، که اگر دو انگشتی که از دست چپم آن را نگه داشته را نادیده بگیریم، تقریبا روی هوا مانده، میکند.
ـ میشه بپرسم رشتهتون چیه؟
ـ بله.
موقعیت تازه، کهنه میشود. کسی مقصر نیست؛ و حالا هرچه بگوییم، تکراریست. همین. هیچ نگفتیم، رفتیم. روز بعد، احتمالا، هر آدمی که از آنجا گذر کند، این سوال ذهنش را برای دمی کوتاه، مشغول خواهد کرد: «آدمها، روبروی فوارههای خاموش، چه میخواهند؟»
در نهاییترین بخشهای فاوست، آنوقت که هلن نیست و نیست شده؛ چهار شبح بر فاوست پیر نازل میشوند. نیاز و گناه و درماندگی؛ و نگرانی. گوته چه میخواهد بگوید و جهانبینیش چه میشود، همهش در لحظاتی مات خلاصه میشود. فشار سنگین نگرانی بر فاوست و گفتگوی آن دو. یگانه نیرویی که از آغاز بودنمان بوده و تا نبودنمان در حرکت است. آدم را در آینده حبس میکند و محبوس، میشود بیحال. در نابترین لحظههای زندگی، نازل میشود و در پرفشارترینشان، آنوقت که آدم، کمر خم میکند، نزدیکی. محو میشوم. محو میکند.
با نبودنش، پندار پوچ آزادی و با بودنش امید را به آدم تحمیل میکند؛ هر دو را شکنجه و با این دو، آدم را ذبح میکند. زندگی از جایی به بعد تسلیم میشود. آدم هم به تبعش. من هم به نتیجهش. فاوست، بعد از نطقی مفصل، میگوید هرگز تسلیم نگرانی نخواهد شد. حال آنکه همین امید فاوست به تسلیم نشدن، همین توسل جستن به امید و آینده، فعل نخواهم و تمام مستقبلها، میشود همان که برای آدم مقدر شده است؛ فاوست میپرسد: «چرا تا این اندازه نژاد بشر را زجر میدهید؟» گوته جواب نمیدهد؛ شبح هم. دیالوگ آخر اما اهمیت دارد. شبح میگوید: «نژاد بشر کور است. تو نیز کور شو فاوست.» پرده میآید پایین. بازیگران، نقششان را عوض میکنند. صحنه عوض میشود. پرده بالا میرود. تماشاگران خوششان آمده؛ و من؛ کور، تسلیم، نگران، و فاوستی که در صحنهی بعد، خواهد مرد.