برهان خلف… گامی است ظریف‌تر از هر گام شطرنج: شطرنج‌باز ممکن است یک پیاده یا حتی یک سوار را فدای بازی کند، ولی ریاضی‌دان خود بازی را فدا می‌کند.
گ.ه.هاردی

من بهترین درس‌های زندگی‌ام را حین تحصیل ریاضیات گرفته‌ام. آن‌وقت‌ها که بچه بودم، تحت تاثیر هندسه اقلیدسی و اصل توازی، که بعدها که بزرگ‌تر شدم به نظر رسید که هیچ‌وقت قابل اثبات نیست، تا بعدترها که جوگیرتر بودم - در اولین رابطه‌ام، امید ریاضی آن آدم بی‌نوا را حساب کردم. خب… خوب‌ها، موهاش سیاهه، وزن ۳، کوتاه هم هست، وزن‌ش ۴… بدها، چقدر چرت و پرت می‌گه وزن‌ش ۳۰… - اما کم‌تر چیزی را مطبوع‌تر از برهان خلف یافتم.

در ذات برهان خلف، طنزی بسیار عمیق نهفته‌ست. تو می‌گویی: «من فکر می‌کنم احمقی. اما با تو بحثی ندارم. احمق باش. فقط آرزو دارم که سرت به سنگ بخورد.» بعد تمام تلاش‌مان را می‌کنیم که سرش به سنگ بخورد. و عجیب‌تر این‌که تعدادی از غیرقابل حل‌ترین مسائل ریاضی را همین استراتژی بامزه حل کرده.

دو چیز در این استراتژی برای من بسیار الهام‌بخش بوده. کمدی و تراژدی. تو مسئله را دوست داری، اما آرزو داری که از بین برود.

به تجربه دریافته‌ام، کمدی بخش جدایی ناپذیر با حکمت است. آن‌قدر جسورانه می‌نویسم که بگویم آن‌ها دو روی یک سکه‌اند. در تاریخ، برخی از حکیم‌ترین افرادی که یافته‌ام، دلقک‌های دربار بوده‌اند. آن‌ها خوب نگاه می‌کرده‌اند و با کنایه‌ای نرم، اغلب وحشیانه‌ترین انتقادها را روانه‌ی والا حضرت، که گاهی وحشی‌ترین فرد زمانه بوده می‌کرده‌اند و نتیجه؟ شلیک خنده‌ی همگان. به گمانم دو چیز باید دوست وفادار نویسندگان باشد، تا نوشته‌های‌شان سینه به سینه و برای زمان‌های متمادی، گسترش یابد. حقیقت و طنز. باید در خدمت حقیقت باشند و طنز را در خدمت خودشان بگیرند. آن‌وقت جمعی از پیچیده‌ترین مسائل زمان‌مان، قابل حل به نظر می‌آیند.

دوم تراژدی.

در دنیایی زندگی می‌کنیم که تراژدی غیر قابل تصور است. طبقه‌ی حاکم برای‌مان توضیح داده که فرصت‌ها برابر است. انسان موفق، الزاما باهوش‌تر و سخت‌کوش‌تر است. بدبخت‌ها اما تنبل و تباه و فسادزا هستند. دانشگاه‌ها به روی همه باز است و هرکسی می‌تواند در هر مکان و شرایطی، اگر به اندازه‌ی کافی تلاش کند و بخواند، موفق شود. هرکسی که باشی، ده هزار ساعت روی کاری وقت بگذاری، می‌شوی یک چهره‌ی جهانی.

آن‌ها این را با دموکراسی، تکنولوژی و چندتایی مثال، برای‌مان توضیح داده‌اند. اما حقیقت این است که تراژدی هنوز هم این‌جاست. اکثرا آدم‌ها موفق نمی‌شوند. آن‌وقت شکست‌ها دیگر گردن شانس و خدا و این‌طور چیزها نیست. می‌شوند نتیجه‌ی حماقت و ناشایستگی ما. این است که اکثر مردمان عصر ما، ذاتا غمگین‌اند، حتی وقتی عکس‌های خنده‌های دل‌رباشان در اینستاگرام را لایک می‌کنیم.

یونانی‌ها تراژدی را گسترش می‌دادند. قهرمان، آدمی اغلب نجیب‌زاده و پاک است، که اشتباهاتی کوچک انجام می‌دهد، به شکلی که تماشاگر نمی‌تواند او را سرزنش کند، و نتیجه می‌شود تباهی قهرمان. آدمی باهوش، سخت‌کوش و خوب، می‌تواند با اشتباهاتی غیرقابل اجتناب، به زوال و نابودی برسد. این‌جا به نظرم باز کمدی در جریان است، چنین داستانی، به شدت تسکین دهنده است. زیرا می‌توانیم خودمان، دنیا و آدم‌ها را ببخشیم. فشار، ناگهان محو می‌شود.

ما به تراژدی‌های بیشتری نیاز داریم. در زندگی‌مان. تا بتوانیم با خودمان از در دوستی وارد شویم. ببخشیم خودمان را و دیگران را. بپذیریم دنیا همه‌اش گریه‌دار است، برای جزئیات‌ش خودمان را اذیت نکنیم.

برهان خلف، با چنین چیزهایی‌ست که ریاضی‌دانان را همراهی می‌کند. اما خیلی عجیب. ریاضی‌دانان به این‌طور چیزها اهمیت نمی‌دهند. آن‌ها به دنبال وجودی کامل هستند. بدون نقص. شاید برای همین است که درگیر تناقض‌های وجودی و گاه حیرت‌آورِ وجود ناقص ما نمی‌شوند.


ساعت از نیمه گذشته بود و ارواح آمده بودند برای قدم زدن. قد بلندترین‌شان که جسورترین‌شان هم بود، روبه‌رو راه می‌رفت. با خودش زمزمه می‌کرد. همان هنگام که داشتم شیر داغ می‌کردم پرسید: «چه‌طور در دنیا می‌شد دچار هیچ غمی نشد؟»این‌طور بود که لب باز کردم: «اوه، خب، ساده‌ست. در جست‌وجوی علم بودن. فقط در این صورت است که غم‌های دنیا آدم را رنج نمی‌دهند و آدم افسرده نمی‌شود. در سراسر زندگی‌ام، حکیمانه‌ترین زندگی‌ها را از آدم‌هایی دیدم که خودشان را وقف حقیقت، دانایی و علم کرده‌اند؛ نه از مشکلات گزندی می‌بینند و نه از مردم ابله. و دومی مهم‌تر از اولی‌ست.»مرده‌ای دیگر جلو آمد؛ روی هم‌رفته خوب بود. آدری هپبورن دنیای رفته‌گان. به قول متاخرین کراشِ خوب من.پرسید: «چطور به دنبال حقیقت و علم و این‌ها می‌رفتیم؟»پاسخی بس حکیمانه شنیدند: «با دوری کردن از ابله‌ها و اعمال بد. فقط با نفی این‌طور چیزهاست که تبدیل به کسی می‌شوی که خودش را وقف علم کرده.»مردگان به اتفاق، سر تکان دادند و فضا بوی تحسین داشت.باز سخن سر دادم که: «آن‌که در پی علم است، غصه‌ی چیزی که از دست داده‌ است را نمی‌خورد و برای چیزی که هنوز به دست نیامده، جوگیر نمی‌شود. بر خودش سخت می‌گیرد و حیوان ول‌گرد درون‌ش را رام می‌کند.»موفرفری مردگان سخن سر داد که: «یعنی خودمان را سرکوب کنیم؟»شیر آرام آرام می‌آمد بالا، و من نگاه می‌کردم؛ لحظه‌ای که سر می‌رفت، شعله را خاموش کردم و شیر همان‌جا، سریع‌تر از هر چیزی رفت پایین؛ احساس مطبوعی به من دست داد. سخن را با لحنی آرام و حکیمانه آغاز کردم: «زندگی‌هاتان را همین رمانتیسم مبتذل قرن ۱۹ به لجن کشیده، سروران مرده‌ام. شما که ادب را ریا و تهذیب نفس را سرکوب، ازدواج را سراسر عاشقانه، و کار را تفریح و انجام آن‌چه تماما دوستش دارید، می‌دانستید. وای بر شما و وای بر کم‌فروشان. که شما از دومی بدترید. خودتان را پای عقایدی احمقانه داده‌اید به باد.»مردگان جمیعا آه کشیدند و یکی‌شان که معلوم نبود کیست گفت: «ولی روسو...»پریدم بین حرف که: «لعنت بر خودت و روسو باهم.» و خندیدم.مردگان نخندیدند. به قبرها بازگشتند، آن هم زوزه‌کشان. شیر که سرد شده بود. بر آشغال‌هایی که جلوی درب هم‌سایگان گذاشته بودند، لعنت.

در این جمعه، از نقاب می‌خوانیم و قرار می‌گذاریم که دست‌کم یک روز در هفته را دیوانه باشیم. بشنوید پلی‌لیست این جمعه را.

اگر تو نیز به حفظ ظاهر خویش اهمیت بسیاری قائل هستی و خود را برای همه آشکارا فاش نمی‌کنی، به مانند بسیاری از مردمی که به اشتباه زندگی می‌کنند و تنها به نمایشی خارجی بسنده می‌کنند. زیرا همیشه در هراس از این به سر می‌بریکه با فرو افتادن نقابت، خود واقعی‌ات ظاهر شود. همچنین هیچ‌گاه نمی‌توانیم از این وسواس دائم رها شویم که نکند در برابر تحسین کنندگان خویش به گونه‌ای دیگر نمایان شویم؛ اتفاقات بسیاری بر خلاف میل ما، نفس واقعی‌مان را نشان می‌دهد و حتی اگر تمام توجه به خویشتن موفقیت آمیز باشد، باز هم حیات کسانی که همیشه در پس نقابی زندگی می‌کنند نمی‌تواند لذت‌بخش و یا فارغ از نگرانی باشد. در برابر، چقدر فردی که صادقانه و بی هیچ پیرایه‌ای که بوسیله‌ آن بخواهد حال و مشرب خویش را پنهان کند، لذت بخش است! با این حال این حیات اگر برای همه‌کس آشکار باشد، تحقیرآمیز خواهد بود؛ زیرا برخی از مردم از صمیمیت سوء‌استفاده می‌کنند. اما هیچ خطری در پرهیزکاری بی‌آلایشی که ناشی از نتیجه‌ مراقب دائم باشد وجود ندارد و بهتر است که زندگی به جهت سادگی‌اش تحقیرآمیز باشد تا این‌که به جهت تظاهر و ریاکاری، سخت و عذاب‌آور شود. با این حال باید در این خصوص اعتدال را رعایت کرد: تفاوت بزرگی بین حیات ساده و حیات بی‌ملاحظه است.*

*در باب عمرفانی / لوسیوس سنکا / ترجمه مرضیه خسروی

تصور کنید همینگوی در پاریس، نشسته توی یکی از کافه‌ها - برای دقیق‌تر شدن تصورتان، به فیلم نیمه‌شب در پاریس ساخته‌ی وودی آلن فکر کنید - روی پلات یکی از داستان‌هایش کار می‌کند. بیاید فکر کنیم که پلات مربوط به داشتن و نداشتن است. خبر هم ندارد که هاکس، دوست صمیمی‌اش، روزی تصمیم می‌گیرد این داستان را فیلم کند و قرار است یک قهر و دعوای حسابی با هاکس داشته باشد بعد از دیدن فیلم. بس است، زیاد بی‌راه نرویم.

همینگوی و داستان خاطرات
در جوانی، می‌رود جنگ؛ دویست ترکش می‌خورد و نتیجه‌اش می‌شود «وداع با اسلحه»؛ البته که به همین‌جا ختم نمی‌شود. اگر فکر می‌کنید آدم با دو سقوط هواپیما کارش تمام می‌شود، سخت در اشتباهید. این‌ها برای نویسنده‌ی آمریکایی نتیجه‌اش شد «زنگ‌ها برای که به صدا در می‌آیند؟»؛

همینگوی نشسته است و نوشیدنی تلخ و سنگینی می‌خورد. خاطرات جنگ هنوز جای‌شان سنگین است. فردی وارد کافه می‌شود. عبایی به روی دوش و عمامه‌ای عجیب - عمامه را من می‌شناسم، همینگوی فکر می‌کرده، عجب کلاه مسخره‌ای! - بر سر دارد. کافه‌چی ریز لبخندی می‌زند و همینگوی که تنها مشتری کافه، آن هم در آن موقع از شب بوده - باز هم نیمه‌شب در پاریس را به یاد بیاورید - توجه‌ش به مرد جلب می‌شود. در چشم‌های مرد تازه‌وارد هیچ‌چیز نیست. خالی‌تر از هر چیزی. پاپا این نگاه را می‌شناسد. اغلب در آدم‌های سیاه‌مست یا سربازان از جنگ برگشته دیده. او کنجکاو شده است. مرد، روی میزی آن‌طرف‌تر می‌نشیند و درخواست چیزی سبک می‌کند. نویسنده‌ی مشهور، تصمیم می‌گیرد. برمی‌خیزد و بیست ثانیه بعد، رو در روی مرد نشسته‌است.

مرد سکوت کرده. با همان چشم‌ها. پاپا می‌پرسد که: «حالت چطور است پیرمرد؟ تو را این‌طرف‌ها ندیده بودم.» مرد هنوز سکوت می‌کند. همینگوی به این فکر می‌کند که چرا از چهره‌ی این مرد، هیچ‌چیز در نمی‌آید. نکند داستایوفسکی برگشته و دارد این‌طور ورودش را اعلام می‌کند؟

مرد سخن سر می‌دهد که: «چون عهده نمی‌شود کسی فردا را/ حالی خوش دار این دل پر سودا را

می نوش به ماهتاب ای ماه که ماه / بسیار بتابد و نیابد ما را.»

داد لعنت بر شیطان از همینگوی ما بلند می‌شود که: «این که گفتی یعنی چی؟ چرا ان‌قدر سعی می‌کنی مرموز باشی؟»

«در دایره‌ای که آمد و رفتن ماست / او را نه بدایت نه نهایت پیداست.

کس می نزند دمی در این معنی راست / کاین آمدن از کجا و رفتن بکجاست.»

همینگوی که حالا پاک از حرف‌های مرد ناشناس گیج است؛ می‌گوید: «یعنی تو داری می‌گویی برای این مرموزی که دنیا مرموز است و کارش معلوم نیست؟ این را می‌توانی به آن سربازهای بخت‌برگشته‌ی توی آمبولانس، که با این فکر که آمریکا را به اوج رسانده‌اند درد دوری معشوق‌های‌شان را تحمل می‌کرده‌اند، بگویی؟ اسم تو چیست؟»

- غیاث‌الدین ابوالفتح عُمَر بن ابراهیم خیام نیشابوری

- اسم عجیب برای آدم عجیب. از تو خوشم می‌آید برادر.

حکیم باز سخن سر داد که: «ای دوست حقیقت شنواز من سخنی / با باده لعل باش و با سیم تنی

کانکس که جهان کرد فراغت دارد / از سبلت چون تویی و ریش چو منی.»

پاپا پیکی دیگر خورد و دستی به شانه‌ی حکیم انداخت و با خنده گفت: «آفرین بر تو برادر. حرف درستی می‌زنی. فراغت همین جامی‌ست که در دستان ماست. توی جنگ پیداش کردم. وقتی دست از زندگی شسته‌ای. اما همیشه چیزهایی پیدا می‌شود. مثلا همین دختری که فردا قرار است برویم بیرون. همیشه هم نمی‌شود فراغت داشت.»

- ای دوست بیا تا غم فردا نخوریم / وین یکدم عمر را غنیمت شمریم.

فردا که ازین دیر فنا درگذریم / با هفت هزار سالگان سر بسریم.

- درست است. این‌طور است که یک مرد ممکن است نابود شود اما با این ایده هرگز شکست نمی‌خورد. اتفاقا من این ایده را در ذهنم پرورش داده‌ام. این ایده را ماهیگیران ساخته‌اند.

بعد سکوتی حاکم می‌شود.

حکیم یک جرعه می‌خورد. و پاپا به فکر فرو رفته است. «اما چه باید کرد؟ می‌گویی این لعنتی را باید بی‌خیال شد. چشم‌های تو همین را می‌گوید. من در گوشه‌ی دنج و پر نور دنبال این بودم. چیزهایی هم فهمیدم. اما نظر تو چیست؟»

حکیم، از جا برخواست. به آدم روبرویش خیره بود. انگشت اشاره را برد بالا و گفت: «چون نیست ز هر چه هست جز باد بدست / چون هست بهرچه هست نقصان و شکست.» بعد با صدای آرام ادامه داد: «انگار که هرچه هست در عالم نیست / پندار که هرچه نیست در عالم هست.»

حکیم پول را به همراه انعامی خوب گذاشت روی میز. وقتی که رفت، همینگوی یک پیک دیگر خودش را مهمان کرد. رو به سمت کافه‌چی داد زد: «اما یادت باشه؛ وقتی که چیزی برای از دست دادن نداشته باشی، مدیریت کردن زندگی کار سختی نیست مرد جوان.» سرش را گذاشت روی میز. به نظر می‌رسید که خوابش برده.


خانه یعنی، آن‌جا که ما خودمانیم. به همین خاطر است که در این جمله، در خانه بمانیم، بار منفی‌ای نمی‌یابم. خانه اغلب یک مکان نیست. به گمانم شخص است. آدمی که ما در کنارش آن‌طور زندگی می‌کنیم که می‌خواهیم. یا نشانه‌ها و رازها. خانه‌ی آدم می‌تواند اندازه‌ی زاینده‌رود باشد. یا انگشتری یادگاری.

آدمی می‌تواند خانه‌ش را بردارد، با خودش ببرد. یا آن‌که گم کند.

گم‌شده یعنی آن‌که از خانه دور افتاده. تفاوت ساده‌ای بین گردشگران و ماجراجویان. گردشگران جایی گم می‌شوند که ماجراجویان خانه‌ی خود یافته‌اند. داستان پرندگان عطار را یادتان هست؟ پرندگان از خانه راه افتادند یا به سمت خانه؟ آن‌که سیمرغ را پیدا می‌کند، بی‌گمان فکر می‌کند که خانه را یافته. من نمی‌دانم خانه‌ام دقیقا کجاست. من عمری سرگردانِ عالم و آدم بوده‌ام. اما هیچ‌وقت حس گم شدن نداشته‌م. انگار که خانه همین سرگردانی بوده. دوست‌داشتن و اعتماد و رنج و برهه‌ای افسردگی و بعد شلنگ‌‌تخته انداختن. به عادت هم فکر کرده‌ام. جمله‌ی راسکولنیکف رو یادتان هست؟ «آدمیزاد، موجود لعنتی‌ای که به همه‌چیز عادت می‌کند.» و فکر کرده‌ام، خانه آن‌جاست که عادت داریم؟ باید اجدادمان را دید. غار خانه بود؟ به گمانم نه. خانه‌شان کل جنگل بود. هرجا که پا می‌گذاشتند. آن‌ها سردامداران خلق عادت‌های جدید هم بودند، در خانه‌هاشان. خانه آن‌جا بود که ریشه داشتند؛ که هویت بود و خودشان بودند. بعد خانه‌ها کوچک شدند. بعضی‌ها بی‌خانه شدند. خانه‌ی من کجاست؟ لای نوشته‌هایم.

این‌جاست که من هویت دارم. سرگردان می‌شوم و گم نمی‌شوم. به گمانم کل عمر آدم باید در خانه بماند. در خانه‌ست که شکوفا می‌شویم. در بازگشت به خودمان و بودن با خودمان. ما آواره‌ی دنیاییم چون خانه‌مان را گم کرده‌ایم. شاید هم یاد بگیریم که مسافرِ دنیا نباشیم. این‌که ما همه در این دنیا مسافریم را احتمالا شیطان گسترش داده. ما باید ماجراجو باشیم. ماجراجوی دنیا. آن‌وقت زمین زیرپای‌مان خانه می‌شود.

خلاصه آن‌که دفعه‌ی بعد که #در_خانه_بمانیم را ببینم، بر می‌گردم این‌جا - خانه - و می‌نویسم.