در کتاب فروشی ایستاده بودم و فکر می‌کردم؛ به خرید کتاب پرآوازه اما به درد نخور؟ تا آن‌که سری به مقدمه کتاب زدم.

استاد جنگ، نقشه‌های دشمن خود را برهم می‌زند و پیمان‌های وی را درهم می‌ریزد. میان حاکم و وزیر، میان مقامات بالا و زیردستان، میان روئسا و مرئوسان شکاف ایجاد می‌کند. جاسوسان و ماموران این استاد همه‌جا فعالیت می‌کنند و به گردآوری اخبار و اطلاعات می‌پردازند و تخم نفاق و اختلاف می‌پراکنند و به خرابکاری دست می‌زنند. در نتیجه دشمن منزوی می‌شود و روحیه‌اش را می‌بازد و اراده‌ی مقاومت‌ش درهم شکسته می‌شود و بدون نبرد، لشکرش مغلوب، شهرهایش تصرف و حکومتش واژگون می‌گردد…

هنر جنگ آن چیزی نبود که فکر می‌کردم؛ آن را خریدم و در یک هفته خواندم. فکر می‌کنم بسیار دفعات دیگر هم می‌توانم آن را بخوانم و چیزهایی یاد بگیرم.

اما، هنر جنگ درباره‌ی چیست؟
هنر جنگ کتابی‌ست راجع به فکر کردن. فکر کردن با دقت یک فیلسوف اما درباره‌ی چیزهایی عینی. طراحی نقشه‌هایی بسیار دقیق با اطلاعات کافی.
دقت در جزئیات بسیار سخت است؛ آدم‌هایی هستند که می‌گوییم جزئی نگرند، این اما با آن‌ها متفاوت است. ما به صورت خودکار - احتمالا ریشه‌ در نیاکان غار نشین ما دارد - فقط مقدار محدودی از جزئیات را پردازش می‌کنیم؛ چون احتمالا جزئیات بیشتر نیاز به انرژی بیشتر و به تبع آن غذای بیشتری دارد. حالا اما ما کتابی داریم که جزئی‌ترین چیزها را برای یک نقشه نظامی دقیق، در نظر می‌گیرد. در دنیایی که همه‌چیزش غیر قطعی‌ست، می‌تواند نظر قطعی دهد و شانس پیروزی را بسیار بالا ارزیابی کند. نکته‌ی شگفت‌انگیز کجاست؟ این کتاب هنوز هم یکی از منابع مهم نظامی در دنیاست.

هنر جنگ کلا بر پایه فریب و خدعه استوار است. راجع به استتار است و اختفا. فرمانده‌ی قابل خودش را ناتوان می‌نمایاند در عین توانایی؛ و دور به نظر می‌رسد در عین نزدیکی. فرمانده حمله نمی‌کند، مگر این‌که بداند دشمن در هم شکسته است. از ایستایی متنفر است، پس به شهرها حمله نمی‌کند. که باتلاقی برای نیروهاست.
گرچه هنوز از رهنمودهای سون تزو در دکترین نظامی استفاده می‌کنند، اما حالا پای سون تزو به دنیای تجارت هم باز شده است. او استراتژی‌ست توانمندی‌ست که می‌توان از شیوه‌ی تفکرش در کسب و کار و رقابت در بازار بهره گرفت.
به نظر مهم‌ترین حرفی که سون تزو قصد زدن آن را دارد، آگاهی از سه چیز است. از خود، رقیب و شرایط. آن‌کس که این سه را بشناسد، برنده است. و آن‌کس که یکی از این سه را نداشته باشد، شانس‌ش پنجاه درصد است و در غیر این صورت بازنده است.
کل کتاب توضیح روش‌هایی برای فهم بهتر این سه تاست. اگر دشمن‌تان را بشناسید، به نقطه قوت‌اش حمله نمی‌کنید. در بازار روی نقطه‌ی قوت‌اش با او رقابت نمی‌کنید. دشمن را رها نمی‌کنید؛ سون تزو توصیه می‌کند که همیشه کاری برای دشمن دست و پا کنید. مشغول نگه‌ش دارید؛ بگذارید هی از این طرف به آن طرف برود و جلسه بگذارد. نگذارید دشمن یک جا بنشیند.
اطلاعات را هم دست کم نگیرید؛ ماموران مخفی مهم‌ترین دستیاران یک فرمانده هستند. آن‌ها وظیفه‌ی دریافت اطلاعات محرمانه و همین‌طور دادن اطلاعات غلط به دشمن را دارند. شبکه‌های مجازی کارکنان رقیب، وبلاگ‌های‌شان یا حضورشان در رویدادها، این‌ها می‌توانند همان نقشی را برای‌تان در آنالیز رقیب داشته باشد که ماموران در جنگ. سون تزو فرمانده بدون مامور مخفی را کور می‌داند. کور عمل نکنید.
خودتان را هم باید بشناسید. در غیر این صورت رهبری نمی‌کنید. چه امکاناتی دارید؟ افرادتان چه وضعیتی دارند؟ اگر فرماندهان میانی بی‌صلابت باشند، ارتش بی‌نظم می‌شود؛ رفتارهای انحاری افزایش می‌یابند. و اگر سربازها بی‌صلابت باشند، فرماندهان می‌گریزند. با صلابت و کاریزماتیک باشید. اول از همه به جنگ بروید و آخر از همه غنائم را بردارید. این‌طوری سربازان‌تان - کارکنان‌تان - پا به پای‌تان در وسیع‌ترین بیابان‌ها و بلندترین صخره‌ها خواهند آمد.
باید زمان بیشتری را به فکر کردن اختصاص داد، به بررسی؛ خودتان، بازارتان و رقبایتان. رقیب برای‌تان چه نقشه‌ای دارد؟ این‌ها چیزهایی‌ست که سون تزو کمک می‌کند برایش راه حلی پیدا کنید.
زمان بسیار مهم است. الان زمان مناسبی برای ارائه چنین امکانی هست؟ یوتیوب اگر زمانی به بازار می‌رسید که اینترنت پرسرعت نبود، چه بر سرش می‌آمد؟

سون تزو یک ایده مرکزی دیگر هم دارد؛ کارها را سریع انجام دهید. می‌خواهید پیشروی کنید؟ سریع باشید. اوضاع وخیم است و باید عقب بنشینید؟ عجله کنید. در جنگ سرعت بسیار تاثیرگذار است. تعلل می‌تواند به قیمت نابودی کل لشکر تمام شود؛ وقتی همه‌ی نیروها از ترس پراکنده شده‌اند. انگار که بازار هم چنین وضعی دارد. چابک باشیم. سون تزو روش‌هایی برای افزایش چابکی دارد. مهم‌ترین‌شان نظم ارتش است. من فکر می‌کنم این نقش را فرهنگ سازمانی در کسب و کار دارد. چابک بودن می‌تواند یک فرهنگ باشد. «کارها در اولین فرصت انجام می‌شوند؛ فرصت‌ها خیلی زود پیش می‌آیند.»

بخش روانی ماجرا هم بسیار مهم است؛ کتاب داستان‌های بسیاری برای مثال دارد.

حواستان را جمع کنید که رقیب‌تان را ناامید یا جان به لب رسیده نکنید. راه برگشتی برایش نگه دارید و این راه را نشان‌ش دهید. در این صورت با تمام قوا نخواهد جنگید؛ امید به فرار خواهد داشت. این نکته را زمانی که می‌خواهید یارانتان با تمام توان بجنگند اجرا کنید. همه‌ی پل‌ها را خراب کنید.
توصیه می‌کنم اگر آب دست‌تان است بگذارید زمین و «هنر جنگ» بخوانید. درباره‌ی فکر کردن است. این‌که چطور جزئیات را ببینیم. فقط این‌طوری است که می‌توانیم کاری خلاقانه صورت دهیم.

حالا که فردیتِ ما به وسیله‌ی قوی‌ترین نیروها زمان، نشانه رفته‌، من خواستم خودم را آزمایش کنم. فقط در پرت‌ترین مکان‌ها و دورترین اندیشه‌هاست که بخش‌های تاریک وجودمان را نگاه می‌کنیم.
شب‌هایی که از سرما می‌لرزیم و روزهایی که تنها خیابان‌ها را طی می‌کنیم.
جمعی از تأثیرگذارترین آدم‌هایی که در زندگی دیده‌ام، مردانی ژولیده بر روی نیمکت‌های پارک‌ها بوده‌اند. آدم‌هایی از پا درآمده، رو به زوال و زنده؛ آن‌ها چشم در چشم دنیا بودند.
بکی‌شان را به یاد می‌آورم، سه سال پیش، مردی حدودا ۴۰ ساله، با موهای زردِ کوتاه. سیگار می‌کشید و داستان زندگی‌اش را تعریف می‌کرد. ایده‌هایی چرت و پرت درباره‌ی نظام سرمایه‌داری و جنگ با آن. تصمیم گرفته بود به پول بی‌اعتنا باشد. نبردش این‌طوری بود. با چندتایی داستان دیگر. هنوز هم بعد از سال‌ها قوه‌ی تخیل‌ام از آن مکالمه و از آن شخصیت تغذیه می‌کند. تأثیری نرم و دائمی روی من.

به تجربه فهمیده‌ام که ما به دوستی با آدم‌هایی بسیار متفاوت خوشحالیم. آدم‌هایی که در فید توئیتر یا اینستاگرام‌مان نمی‌بینیم‌شان، در محل کارمان نیستند و به طور خلاصه، آدم فضایی‌اند.

مدیری که فقط با مدیران دوست است، احتمالا انسانی ناخشنود خواهد بود.
ما نیاز به ملاقات و هم کلام شدن با آدم‌هایی در حوزه‌های مختلف و سطوح اجتماعی متفاوت داریم. چیزی که شبکه‌های اجتماعی با هوش مصنوعی مسخره‌شان از ما دریغ می‌کنند. در فید ما آدم‌هایی هستند که مثل ما می‌اندیشند.

وقتی فراتر می‌رویم و آدم‌هایی از جنس خورشید تا ماه را تجربه می‌کنیم، دنیای‌مان بی‌اندازه بزرگ خواهد شد. با خودمان و دنیا در صلح خواهیم بود و خوشحال. حتی در سردترین شب‌های تاریخ.

از هشت بهشت که راه بیفتی به سمت جنوب شهر، از چهارباغ گذر می‌کنی و می‌رسی به سی‌ و سه پل. در مسیر، آدم‌هایی با گیتار یا سنتور نشسته یا ایستاده موسیقی می‌نوازند و سی و سه پل استیج صداهای رها شده در شهر است. پیرمردهایی که می‌خوانند؛ شرط‌بندی و توریست‌هایی که به رودخانه خالی نگاه می‌کنند. شب‌های زاینده رود، آن‌جا که به چهارباغ می‌رسد، این‌طوری‌ست با هزار داستان.

اما روزهایی بود که صداها بلند شدند و موسیقی شکل دیگری یافت. دی ماه در حافظه‌ی تاریخی ما، ثبت است برای رنج‌های بزرگ. اواخر دی‌ماه در اصفهان هم کم از این نداشت.

آدم‌هایی جمع شده بودند و بغض را فریاد می‌زدند. دنیا را با صدا می‌شود شناخت. یک صدا حالا بلندتر از هر صدا بود. صدای زنان. در میان شعارها، بغض آلودترین صدا، برای آدم‌هایی بود که به خاطر جنسیت‌شان، متحمل سرکوب، نگرانی و پنهان‌کاری بسیار بودند. یعنی چیزهایی درحال تغییر است. صداها را دولت سازندگی آغاز بود. دانشگاه‌ها به دورترین نقاط کشور رفتند و زنان به طور گسترده وارد دانشگاه شدند. بعد دولت اصلاحات اینترنت را گسترد؛ فیبر نوری شروع مواجه‌ای بود گسترده با دنیای آزاد. دولت مهر اینترنت را به روستاها برد و دولت تدبیر و امید اینترنت پر سرعت را گسترش داد. تغییراتی بود غیرقابل بازگشت. اندیشه‌ها از چهارچوب‌های کنترل شده خارج شد. صداها برد بیشتری یافتند. ما فهمیدیم زنان مستقل با هویت متمایز، جامعه‌ی بهتری را خواهند ساخت. نتیجه آن‌که صداها شکل یافتند. سی و سه پل نشانه‌ای بود از چنین صداهایی که از حلق‌ها خارج می‌شد.

صدای دیگری هم در جریان بود؛ نوجوانان. این شگفت‌انگیزترین صدای آن شب‌های زاینده رود بود. صداهایی نازک که هنوز به جیغ می‌مانند اما امیدی را فریاد می‌زنند. امیدی همراه با خشم، که چشم‌اندازهایی شگفت‌انگیز خدشه دار شده‌اند. من برای اولین بار بود که این صدا را در آسمان می‌شنیدم. یکی‌شان کنار جمعیت ایستاده بود و شعارها را فریاد می‌زد. به کنارش رفتم و پرسیدم: «این‌جا چه خبر است؟» ناامیدش کردم، نگاهی بی‌اعتماد انداخت و گفت: «واقعا نمی‌دونی؟» دختری بود حدودا پانزده یا شانزده ساله، با هایلایت بنفش بر موها و لباس‌های سفید. گفتم: «دقیق، نه.» پسری که کنارش ایستاده بود، با همان سن و موهایی ژولیده، ریش خوش‌فرم بلند و صدایی رسا بود. گفت: «هواپیما رو زدن. دروغ گفتن. باید یک کاری کرد.» دختر فحش داد. بعد شعار را فریاد زد. پسر گفت: «دیگه کارشون تمومه. هیچ‌کس نمی‌خوادشون.» آن‌طرف‌تر از پل، نزدیک نیمکت‌ها، پسری بود با عینک کائوچو. به گمانم زیر ۱۸ سال، با دوتا از دوستان‌ش؛ من می‌گویم رشته‌شان ریاضی بوده - من می‌توانم به آدم‌ها نگاه کنم و تصور کنم زندگی علمی‌شان را چطور گذرانده‌اند - به سمت‌شان رفتم. به پنج متری‌شان که رسیدم نگاه‌شان به من افتاد و تا رسیدن به‌شان، نگاه‌شان را از من برنداشتند. پرسیدم: «دارن چی‌کار می‌کنن مردم؟» گفت: «دیگه چی‌کار کنن؟ دارن فحش می‌دن. حق‌شونه. پلیس‌ها هم ایستادن نگاه می‌کنن.» دوستش گفت: «بچه کجایی؟» گفتم: «جاهای مختلف.» آن‌ یکی گفت: «یک *خل دیگه.»

تقریبا بیرون از جمعیت، دختری ایستاده بود. چادر داشت و با چهره‌ای متفکر جمعیت را دنبال می‌کرد. به سمتش رفتم. رویش را برگرداند و رفت.

همان حوالی زنی بود احتمالا در دهه‌ی چهارم زندگی. به سمتش رفتم. پرسیدم: «مردم چه می‌کنند؟» گفت: «اعتراض، مردم جون‌شون به این‌جاشون رسیده. همه بغض دارن. عزای عمومی اینه.» خانم پشت سرم که ظاهری شبیه دانشجویان داشت، گفت: «اطلاعاتی‌ای؟» گفتم: «نه.» گفت: «شعارها خیلی تنده.» گفت: «البته حق دارن. وقتی یک عمر به‌شون بگی مزدور و علف هرز، جوابش فحشه.»

آقایی درون جمعیت فیلم می‌گرفت. به سمتش رفتم. دوربینش را گذاشت جیبش. همان سوال بود و جواب این گفت: «خوش‌حالم. بالاخره فهمیدن که این‌ها فایده ندارن.»

آقای آن‌طرفی اعتقاد داشت که: «اعتراض درسته. اما چرا ان‌قدر رادیکال؟ همین‌ها رو می‌گن که بهونه می‌دن دست مامورها.»

نزدیک مغازه‌ی کباب فروشی، پیرمردی ایستاده بود. با گوشی فیلم می‌گرفت و موهایش یک‌دست سفید بود. دست دیگرش پلاستیکی بود از میوه‌های زمستانی. می‌گفت: «نباید همه رو با یک چوب زد. سپاه کم خدمت نکرده. چرا باید بعد از تشییع سردار سلیمانی این اتفاق بیفته؟ عادی نیست.»

مرد بغلی‌اش گفت: «لابد این هم کار آمریکاست.» صدایش کمی بالا بود.

خانم ایستاده بود روبروی پله‌های سی و سه پل؛ چهره‌ای آرام داشت و انگار که داشت چیزهایی را مرور می‌کرد. گفت: « فحش خوب نیست. هربار مردم میان یک کار مسالمت‌آمیز کنند، عده‌ای میان و ماجرا رو به حاشیه می‌برن. آخه این کارا چیه؟»

دختر دانشجویی همان حوالی با ماسک بر صورت، فریاد می‌زد. به نظرم دانشجو بود. می‌گفت: «دیگه تمومه ماجرا. خسته شدیم از بس همه‌ش سر پیچ سرنوشت‌ساز و برهه‌ی حساس کنونی بودیم.» آقای بغلی که به نظرم با او آشنا بود گفت: «لعنت به این کلمه.» دختر گفت: «کلی آدم توی کرمان مردن، هواپیما رو زدن، دروغ هم گفتن. مطمئنم هیچ‌کدوم هم غم ندارن. بقیه‌ی کارهاشون رو هم لو بدن کاش حداقل.»

چندتایی آن‌‌طرف‌تر کنار کیوسک پلیس ایستاده بودند. باتوم و تجهیزات داشتند. به گمانم بسیجی بودند. به سمت‌شان رفتم. پرسیدم: «این‌جا چه خبره؟» جوابم را ندادند. آقایی که نزدیک‌شان بود، به گمانم رهگذر، گفت: «دارن انتقام می‌گیرن از سپاه. منتظر یک بهونه بودن تا فحش بدن به سپاه. همین جوون‌ها جلوی داعش جنگیدن. چرا فحش می‌دن به‌شون؟» بسیجی‌ای که بغلش بود گفت: «دارن از بی‌بی‌سی خط می‌گیرن.» مرد گفت: «همه‌شون نه. اما این‌ها اگر هواپیما رو سپاه نزده بود هم میومدن شمع روشن کنن؟»

آن‌طرف خیابان رانندگان تاکسی ایستاده بودند. حالا کسی هیجانی برای مسافر بردن نداشت. یکی‌شان می‌گفت: «ببین چی می‌گن. مردم جرات‌شون زیاد شده.» پیرمردی که کنارشان ایستاده بود گفت: «بدا به حال حاکم، که مردم‌ش دیگه از چیزی نترسن.»

صدا هنوز می‌رسید؛ خانمی که توی ایستگاه اتوبوس بود، می‌گفت: «همه‌چیز سخت شده. بنزین و جنگ و هواپیما. مردم نون ندارن بخورن بعد هر روز کلی پلیس می‌ذارن این‌جا که بگه خانمی حجابت کو.»

مرد توی ایستگاه نگاه می‌کرد. آمد نزدیکم و گفت: «بیکاری؟» گفتم: «نه.»

نشسته بودند میان جمعیت، بین دو گنبد. میدان نقش جهان با این چیزهاست که جالب است. آواز می‌خواندند و بعد ناگهان می‌رفتند سراغِ خاطرات‌شان. وقتی تعداد سال‌های پشت سر، بیشتر از سال‌های پیش‌رو باشد، تو ناخودآگاه در گذشته سیر می‌کنی. خاطرات خوبِ آن روزها؛ آواها و آوازها.

سه‌تا بستنی گرفتم و نشستم کنارشان. وقتی بستنی را به دست‌شان می‌دادم مرد مو بلند گفت: «پیرمرد و چه به بستنی!» دوست‌ش گفت: «بستنی برای پیرمردهاست.»

این دوتا، رفیق چهل ساله بودند؛ همان اول رفاقت قرار گذاشته بودند با هم چهل سال رفیق باشند، نقلی هست که رفقای چهل ساله، برادر می‌شوند. پیوندی عمیق؛ آمیختگی مستحکم از اخلاق و رفتار. اتصالی نامرئی.

چهل سال با دوچرخه در میدان، رکاب زده‌اند. کنار قالی فروش‌ها و زیور فروشی‌ها. چهل سال را از دریچه‌ی چهار چشم دیده بودند. برای سلامتی‌ام صلوات فرستادند، با جمعیت. بعد به پیروی از همه‌ی پیرمردهای باحال روزگار، به‌م پسته دادند. گفتند دوست دارند که چهل سال دیگر هم با هم میدان را نگاه کنند. بزرگ شدن‌ها و پیر شدن‌ها. مسجد شیخ لطف‌الله که حالش خراب بود. می‌گفت: «وقتی حال سازه‌های این‌جا خراب است، من ناراحتم. چای و نبات می‌خورم و دلم می‌سوزد.» مرد کلاه دار، سکوت بیشتری داشت. به جایی میان ابروهایم نگاه می‌کرد - حتما برای آن‌که زل نزند توی چشم‌هام - و گفت: «جوان، چه بگویم که فکر نکنی نصیحت است؟» گفتم: «نصیحت گریز نیستم. هر چه می‌خواهی بگو.» گفت: «عاشق شو ارنه روزی، کار جهان سرآید.» بعد پا شدند تا بروند؛ عشق و تاریخ بود که دست در دست می‌رفت در شگفت‌انگیزترین جای زمین. در جمعیت بازار محو شدند، میان دو گنبد.


نمی‌دانم  چه کسی و در چه جایی این را گفته، اما آدم‌ها محدوده‌ی شخصی دارند و اندازه‌اش ثابت نیست.مثلا اگر در یک اتوبوس خالی نشسته باشید، مقدار خوبی از اتوبوس می‌شود محدوده‌ی شما. به همین خاطر است که اگر غریبه‌ای بیاید و مستقیم کنار شما بنشیند، حسی درهم از ناراحتی و عصبانیت پیدا می‌کنید. چه آن‌که در یک اتوبوس شلوغ چنین واکنشی نخواهید داشت.

من مدت‌ها به آدم‌ها دقت کرده‌ام. به زمانی که محدوده‌شان را گسترش می‌دهند. مثلا در سکوت. در سکوت تا دلت بخواهد گسترش پیدا می‌کنی. محدوده می‌تواند به اندازه یک سالن سینما باشد - برای اکران فیلم‌های هنر تجربه گاهی چنین اتفاقی رخ می‌دهد - در سکوت فرو می‌روی، و کل سالن محدوده‌ی توست. بازیگر و دیالوگ‌هایش حذف می‌شوند. آن‌وقت قدم زدن نگهبان سینما نیز، می‌شود یک‌جور بی‌ادبیِ بد موقع. این را آقای عصبانی توی اتوبوس برایم تعریفم کرد. همه‌ی صندلی‌های خالی اتوبوس را رها کرد و آمد نشست کنار من. برایم از این گفت که نگهبان‌های سینما این موقع شب شعور ندارند. سینما باید در سکوت باشد. آن هم وقتی آدم در سکوت است.

بعد هر دو سکوت کردیم. آن‌قدر حدودمان زیاد شد که دیگر جا برای دو نفرمان نبود. ایستگاه بعد، پیاده شدم. او حالا حدودی به اندازه کل اتوبوس داشت. و من در سکوت، کل جدول‌‌های خیابان را.