فرد حکیمی جایی نوشته مشکل زندگی اینه‌که فقط یک‌باره. شبیه یک تئاتر بداهه‌ست. [1]

جمله درباره‌ی پشیمانی از انتخاب‌ و تصمیم‌هاست. انتخاب می‌کنیم و بعد می‌فهمیم که راه‌حل بهتری وجود داشته. اما ما از اون راه‌حل خبر نداشتیم. مسئله‌ی زندگی برای هر آدمی اینه‌که چطور بهینه‌ترین راه‌حل رو پیدا کنم تا بعدا کم‌تر پشیمون بشم.

در زندگی چیزهایی هست که می‌دونیم و چیزهایی که می‌دونیم که نمی‌دونیم. اما چیزهایی هم هست که نمی‌دونیم که نمی‌دونیم. به نظر یک باور پذیرفته شده هست که برای گرفتن تصمیمات بهتر، باید حجم چیزهایی که می‌دونیم رو افزایش بدیم تا تصمیمات بهتر بگیریم. من ولی فکر می‌کنم چیزهایی که می‌دونیم بلد نیستیم تاثیر مهم‌تری در گرفتن تصمیمات بهتر دارن.

هرم دانش (که با کمک چت جی‌پی‌تی کشیدمش) این شکلیه:

هرم دانش ساخته شده با هوش مصنوعی

چیزهایی که می‌دونیم، بخش کوچکی از دانش در دسترس رو تشکیل می‌دن. سطح دوم ممکنه یکم بیشتر باشه؛ و سطح سوم بزرگ‌ترین بخش از اطلاعاته. چیزهایی که ما از وجودشون بی‌اطلاع هستیم. هر بخش از هرم از بخش پایینی‌ش تامین می‌شه. چیزهایی که الان می‌دونیم، قبلاً می‌دونستیم که بلد نیستیم. و قبل‌ترش حتی نمی‌دونستیم که وجود دارن.

برای سادگی (وقتی این پاراگراف رو نوشتم به سختی نوشتن و خوندنش پی‌بردم) به سطح اول به اختصار چ.م و به سطح دوم چ.م.ن و به سطح سوم چ.ن.ن می‌گیم.

مسئله: من و هم‌خونه‌ی فرضیم، یک چالش مهم داریم: «امروز کی باید ظرف‌ها رو بشوره؟»

چیزهایی که می‌دونیم (چ.م)

چیزهایی هست که ما درشون خبره هستیم. تخصص‌مونه و باهاش کار می‌کنیم. یا تمرینش کردیم. مثلا من راجع به مهندسی نرم‌افزار چیزهایی می‌دونم. زبان‌هایی هست که بلدم و باهاشون کار می‌کنم. می‌تونم بدون فکر دوچرخه‌سواری کنم. این دانش اما دائمی نیست. نیاز به نگهداری داره. به نظر، من اگر مدتی از فضای تِک دور باشم، شاید بعد از ۵ سال، بتونم همچنان یک کد ساده بنویسم، اما بخش مهمی از دانشم رو از دست داده‌م. اگر مدتی با زبان انگلیسی کار نکنم، پیش‌بینی اینه‌که بسیاری از کلمات رو فراموش می‌کنم.

در سطح اول هرم، دانش نیاز به نگهداری و صرف انرژی داره. اما خب در بالاترین بخش‌های ذهن‌مونه و دسترسی بهش ساده‌تر و سریع‌تره. این بخش بسیار کوچیکه و به نظر توانایی انسان هم در گسترشش محدوده. اضافه کردن دانش جدید و حفظ قبلی‌ها کار سختیه.

من و هم‌خونه‌م به این نتیجه می‌رسیم که هرکسی ظرف‌های خودش رو بشوره و این‌طور هر دو به یک اندازه رنج می‌بریم.

چیزهایی که می‌دونیم که نمی‌دونیم (چ.م.ن)

تکنولوژی‌هایی هست که من اسم‌شون رو شنیدم و یک چیزهایی ازشون می‌دونم. اما باهاشون کار نکردم و تخصصی درشون ندارم. می‌دونم که بلدشون نیستم. مثلا من درباره‌ی گراف دیتابیس‌ها [2] چیزهایی می‌دونم. تا حالا در هیچ پروژه‌ی فنی‌ای ازشون استفاده نکردم. اما این‌که کاربردشون چیه و به درد چی می‌خورن رو می‌دونم. یا یک چیزهایی از نظریه‌بازی‌ها می‌دونم. می‌دونم که در تحلیل رفتار آدم‌ها دولت‌ها و کمپانی‌ها کاربرد داره. این نوع از دانش خیلی جالبه. در گذر زمان مقاومه، انرژی زیاد برای نگهداری نمی‌خواد. می‌تونم تصمیم بگیرم که بیشتر یاد بگیرم و این اطلاعات رو بیارم به سطح چ.م یا این‌که بذارم در همین سطح بمونه تا زمانی که نیاز واقعی بهش پیدا کنم.

کسی جایی گفته که وقتی آدمی چکش داره، همه‌ی مسئله‌های دنیا رو به شکل میخ می‌بینه. چ.م چکشیه که همه‌مون داریم.

وقتی سطح دوم هرم دانش ما گسترش پیدا می‌کنه، جعبه ابزار ما بزرگ‌تر می‌شه. ما می‌دونیم چه چیزی رو بلد نیستیم و حدود ویژگی‌های اون چیز رو هم می‌دونیم. حالا ممکنه من فکر کنم شاید بهتر باشه این مسئله که من امروز ظرف‌ها رو بشورم یا هم‌خونه‌م رو با نظریه بازی‌ها مدل کنیم. یا شاید برای این پروژه که شبیه سوشال مدیاست، یک گراف دیتابیس انتخاب بهتری باشه. دانش من از ابزارها کمک می‌کنه که تصمیم بگیرم چطور باید مسئله رو حل کنم، اما حل خود مسئله با سطح اول هرم انجام می‌شه.

حالا من تصمیم می‌گیرم که نظریه بازی‌ها یاد بگیرم و دانشش رو به سطح اول هرم دانش بیارم و مسئله‌م رو باهاش حل کنم.

فرق عمده‌ی آدم‌های باتجربه با آدم‌های کم‌تجربه در مساحت بخش دوم هرم دانش‌شونه. آدم‌ها ممکنه در سطح تخصص و چ.م بهم شبیه باشن، اما یک آدم با تجربه، تفاوت عمده‌ای در سطح چ.م.ن داره و به همین خاطر در پیدا کردن راه‌حل برای مسئله‌ها یا مشاوره به شما در موقعیت بهتریه.

در مهندسی نرم‌افزار تفاوت اصلی یک مهندس mid با یک مهندس سنیور، در بخش دوم هرم دانش‌شونه، مهندس ارشد، با سال‌ها کار به ابزارها وسیع‌تری برای حل مسئله‌ها دسترسی داره. مسیر تبدیل شدن از یک مهندس مید به سنیور از بزرگ‌تر کردن سطح دوم هرم دانش می‌گذره.

چیزهایی که نمی‌دونیم که نمی‌دونیم (چ.ن.ن)

تمام دانش آدمی در جهان، در این سطحه. دنیا پر از چیزهایی‌ـه که ما حتی نمی‌دونیم امکان وجود دارن.[3] و اطلاع از وجودشون می‌تونه درهای جدیدی از امکان‌های حل مسئله برامون باز کنه. اکثر مشکلاتی که یک انسان در زندگیش باهاش مواجه می‌شه، چه در کار و چه در روابطش و چه در بازی کامپیوتری که داره انجامش می‌ده، احتمال بسیار خوبی وجود داره که در این ۱۰ هزار سال و از بین میلیاردها انسان، قبلا آدم‌های دیگری هم باهاش مواجه شدن و شاید حلش کردن. اما ما نمی‌دونیم که اون راه‌حل‌ها وجود دارن. که اگر می‌دونستیم احتمالا بهتر با مسئله‌های زندگی‌مون مواجه می‌شدیم. مثلا اگر من و هم‌خونه‌م می‌دونستیم که چیزی به اسم ماشین ظرف‌شویی وجود داره، شاید هر دو زندگی خوش‌حال‌تری می‌داشتیم.

چطور چیزها رو از سطح سوم هرم به سطح دوم بیاریم؟

این‌جا جست‌وجو به درد شما نمی‌خوره. شما نمی‌دونید باید دنبال چی بگردید. باید خودتون رو رها کنید تا در معرض باشید. معرض دانش ناشناخته. گوش دادن به پادکست‌ها. رفتن به رویدادهایی که راجع به عنوانش چیزی نمی‌دونید. حرف زدن با آدم‌هایی که در اون رویدادها می‌بینید. خوندن وبلاگ‌ها از آدم‌هایی که حدس می‌زنید مسئله‌هاشون رو بهتر حل می‌کنن. عضویت در خبرنامه‌ها.

ما هیچ‌وقت نمی‌تونیم همه‌چیز رو بدونیم، اما می‌تونیم جعبه‌ابزار ذهنی‌مون رو بزرگ‌تر کنیم. اگه بدونیم چی رو بلد نیستیم، شانس گرفتن تصمیمات درست‌تر بالا می‌ره. و اگه خودمون رو در معرض چیزهایی قرار بدیم که حتی نمی‌دونیم که نمی‌دونیم، اون‌وقته که به کشف‌های واقعی می‌رسیم.


  1. فکر می‌کنم جمله از میلان کوندرا در آهستگی باشه. اما نتونستم مطمئن بشم. ↩︎

  2. گراف دیتابیس، نوعی از دیتابیس‌ها هستن که از دو بخش اصلی تشکیل شدن. موجودیت‌ها نودهای گراف رو تشکیل می‌دن و یال‌ها ارتباط بین این موجودیت‌ها هستن. ↩︎

  3. سکانس بمب‌گذاری در کشتی در فیلم شوالیه‌ی تاریکی مثال از اینه. جوکر می‌خواست چیزی که بقیه راجع به انسان‌ها نمی‌دونستن رو به سطح دوم بیاره. ↩︎

به نظر دیگه نمی‌تونم منسجم بنویسم و نوع نوشتنم رو هم دوست ندارم. اما هم‌زمان جایی در درونم می‌دونم که باید گزارش بنویسم از روزهایی که دارم می‌گذرونم. شاید حین نوشتنش چیزهای جدیدی هم کشف کنم.

در جلسات تراپی راجع به تجربه‌ی احساسات حرف می‌زنیم. تراپیستم ازم می‌خواد که روی بدنم تمرکز کنم و بگم که چی حس می‌کنم. گاهی می‌شه که نمی‌فهمم چی حس می‌کنم. احساسات درهم. خشم، اضطراب، یا حتی اضطرار. این هفته زندگیم پر تنش شد و حالا خشم رو واضح‌تر حس می‌کنم. گفت‌گوهای درونی بی‌رحمانه؛ جنگ‌های درون. پردازش خشم درباره‌ی اینه‌که بفهمم در من چه اتفاقی می‌افته. یاد گرفتم که خشم با اعمال بیرونی گذر نمی‌کنه اگر ناسالم باشه و ناشی از تروما. نشستن با خودم و خشمگین بودنم، این‌که بفهمم در معده و ریه و گلوم و پیشونیم چی می‌گذره؛ این چیزیه که تراپیستم ازم می‌خواد. خب من هم نشستم. آقای انگر. بیا و من رو درنورد. بیا و نفس‌هام رو بریده بریده کن. بهم سرگیجه بده و ته دلم رو خالی کن. میگرنم رو فعال کن. آقای الف، این کارهایی‌ـه که باهام می‌کنی و ازم گذر نمی‌کنی. می‌دونم که باید باهات بشینم سر یک میز. تا پردازش بشی. در آگاهیم یا ناآگاهیم. می‌گن که اون وقت می‌فهمم داری چی بهم می‌گی.
دو تصویر از آدمیزاد در من وجود داره. یکی یک تصویر عمیق و پیچیده و چند لایه که به نظر این تصور رو ادبیات برام ساخته. و تصویر دیگه، یک تصویر بدوی از آدمیزاده. با نیازهای ساده و وحشی و ناآگاه. به نظر این رو روان‌شناسی برام ساخته. گفت‌وگوهای من با خودم گاه پیچیده‌ست و بعد می‌فهمم انگار که روانم بسیار احمقه و اون گفت‌وگوها از جایی پایین‌تر نرفته. از نظر طراحی هم چیز عجیبیه که روی یک سیستم ساده و ابتدایی، یک مفسر پیچیده ساخته شده. اما من باهات می‌شینم سر یک میز آقای الف. با تو و همه‌تون. به نظر چاره‌ای ندارم و باید تجربه کنم. ببینم چی حس می‌کنم و چی می‌خوام و چی نمی‌خوام. به نظر باید رنجی که باید رو بکشم. بدون این‌که به هیچ چیزی تبدیلش کنم. شبیه حیوان زخمی، درد بکشم و ناله کنم. درمانگرم به نظر می‌خواد که کمتر متمدن و مقاوم و این‌طور چیزها باشم و بیشتر بدوی و عریان. کاری که من دارم در این وبلاگ می‌کنم ولی به نوعی دور زدنشه. درد کشیدن رو منتقل می‌کنم روی نوشته. از خودم عبورش می‌دم. تا حسش نکنم. بعد می‌شینم می‌خونمش و دیگه درد نداره. این همون تفسیرگر پیچیده‌ست.

یک

حدود سال ۲۰۱۸ در اینترنت دنبال یک بازی مربی‌گری فوتبال می‌گشتم که با هتریک آشنا شدم. هتریک بازی مربی‌گری فوتبال آنلاین و با سرعت پایینه. شما در دسته‌های پایین کشورت صاحب تیم می‌شی، باید بازیکنانت رو تمرین بدی، در نقل و انتقالات بفروشی‌شون و بخری‌شون، در آکادمی استعداد کشف کنی و در نهایت تیمی بسازی که به لیگ برتر برسه و رقابتی بشه. یا در هتریک مسترز با سایر قهرمانان کشورهای دیگه رقابت کنه. میانگین این زمان ۳ تا ۵ سال در دنیای واقعی طول می‌کشه. [1]یا می‌تونی در کامیونیتی فعال‌تر باشی و سرمربی تیم ملی بشی با رای کاربران و بری در جام‌جهانی و ...

من از حدود ۲۰۱۸ تا ۲۰۲۰ در هتریک بسیار فعال بودم. اولین پادکست زندگیم رو هم برای هتریک ساختم [2]. اما حدود سال ۲۰۲۰ دیگه انگیزه‌م به مرور کم شد و فقط لاگین می‌کردم تا اکانتم رو از دست ندم و کاری نمی‌کردم عملا.

چند ماه پیش بود که مجددا به هتریک برگشتم، و دوباره فعال شدم یا شاید به نوعی آبسس شدم باهاش. هتریک درحال حاضر به نظرم زنده‌ترین فروم اینترنت رو داره بعد از ردیت؛ و فروم‌ها برای من جای دوست‌داشتنی‌ای هستن. من بهترین دوستانم رو از فروم‌ها و وبلاگ‌ها پیدا کردم. چیزهایی که دیگه این روزها پیداشون نمی‌کنم. در فروم کاربران روسیه، یک آدم نردی پیدا کردم که روی موتور بازی برای سال‌ها آزمایش انجام داده بود و ضریب‌های موتور بازی رو پیدا کرده بود. این ضریب‌ها اعدادی هستن که به وسیله‌ش هسته‌ی بازی داره سرعت تمرین و رشد مهارت بازیکنان، یا نتیجه‌ی مسابقات و ریتینگ تیم‌ها رو محاسبه می‌کنه. این‌ها رو سازندگان اعلام نمی‌کنن. مشاهده‌ی چنین چیزی و حضور این تایپ از آدم‌ها در بازی، میزان علاقه‌م به بازی و فرآیندش رو بالاتر برد.

دو

من اولین‌بار با بازی D&D در سریال چیزهای عجیب [3] آشنا شدم. در خود سریال که چیز جذابی بود و بعدا حتی به نظرم جذاب‌تر هم اومد. ترجمه‌ش اون‌طور که به نظر زیباتره، «دیوها و دخمه‌ها»ست که یک بازی رومیزی بر پایه‌ی تخیل بازیکنانه. بازی‌گردان جهانی خلق می‌کنه و هر بازیکن یک شخصیت و قصه می‌گیره (یا در بعضی سناریوها می‌سازه) شما می‌ری در قالب شخصیت با دوستانت وارد یک ماجراجویی می‌شی. کشف می‌کنی، با شخصیت‌هایی که بازی‌گردان وارد بازی می‌کنه گفت‌وگو می‌کنی، ارتقا پیدا می‌کنی و در نهایت نبرد می‌کنی. و بازی برای یک دریمر واقعی هیچ‌وقت تموم نمی‌شه. یوتیوب پره از آدم‌هایی که بازیش می‌کنن و یا آدم‌هایی که باهاش زندگی می‌کنن و آدم‌های دیگه‌ای که قوانین و شیوه‌ش رو براتون توضیح می‌دن. گاهی فکر می‌کنم اگر در نوجوانی این بازی رو می‌شناختم، زندگیم به گونه‌ی جذاب‌تری رقم می‌خورد. تا حالا دو بار بازیش کردم و هر بار بیشتر از قبل بهم لذت داده. چالش اصلی شاید پیدا کردن آدم‌هایی‌ـه که بتونم باهاشون این رو بازی کنم.

سه

فکر کنم در بین سال‌های ۹۴ تا ۹۶، من یک فرومی پیدا کردم به اسم فوتی‌کلاب؛ اون روزها خیلی بیشتر از این روزها طرفدار فوتبال بودم و تقریبا می‌تونستی من رو در هر اجتماع فوتبالی‌ای پیدا کنی. فوتی‌کلاب یک فروم تخصصی فوتبال بود، درباره‌ی همه‌ی تیم‌ها. در بخش غیرفوتبالی فروم، گروهی از آدم‌ها تصمیم گرفته بودن بازی مافیا رو به صورت سرعت پایین و با زمان دنیای واقعی بازی کنن. و پیچیده‌تر. بسیار پیچیده‌تر و زیباتر. بازی بر پایه‌ی متن بود. تیم مافیا در بیرون باهم در ارتباط بودن و نقشه می‌کشیدن، و بازی بر پایه‌ی استدلال پیش می‌رفت. هر فاز روز بازی حدود ۱۸ ساعت بود. و آدم‌ها طولانی می‌نوشتن و از لای کلمه‌ها، شرلوک‌وار، بازی رو رمزگشایی می‌کردن. فوتی‌کلاب مثل سایر فروم‌ها از بین رفت. اما آدم‌ها مافیا موندن و اون سبک بازی هم موند و به کمال رسید در این حدود یک دهه. یک فروم کوچک ۱۵ ۲۰ نفره وجود داره که سالی یک‌بار آدم‌ها این بازی پیچیده و عجیب رو می‌کنن. چیزهایی در مافیای حضوری هست که دوست ندارم و این‌ها در مافیای متنی ما حذف شده.

چهار

حدود ده روز پیش بود، که تصمیم گرفتم بازی بسازم. یک بازی مربی‌گری فوتبال. راستش من دوست داشتم هتریک رو من نوشته بودم. به خاطر فروم‌هاش. کامیونیتیش و حسی که آدم‌ها از جمله خودم به بازی داریم. و این‌که متنیه. اینترنت هنوز برای من در کلمه و متن خلاصه می‌شه. نوستالژیا. اما دنیا اون‌طور که انتظار داریم پیش نمی‌ره و هتریک رو من ننوشتم. دنیا بزرگه. و برای هر کسی با هر ایده‌ای جا هست. و ساخت چنین بازی‌ای هم برام لذت داره و باحاله. به علاوه هتریک هم مشکلاتی داره در موتور بازی.

چرا برام لذت داره؟

۱. در بازی شما باید یک اقتصاد طراحی کنی. باشگاه‌ها چطور درآمد داشته باشن. بازیکن‌ها چطوری خرید و فروش بشن. مثلا در هتریک خرید و فروش بازیکنان شبیه به حراجیه. بازیکن می‌ره در لیست نقل و انتقالات به مدت سه روز و هر باشگاهی می‌تونه بید بزنه (و بید بقیه رو هم ببینه) در نهایت به بیشترین پیشنهاد فروخته می‌شه.

۲. یک کامیونیتی ملی برای هر کشور شکل می‌گیره. به خاطر تیم‌های ملی. رقابت با هم‌وطن‌ها و بعد رقابت در سطح جهانی. من این اجتماعات مختلف رو دوست دارم. و جذاب‌ترین بخش بازیه برام.

۳. آدم‌ها بخش مهمی از عمرشون رو در بازی می‌گذرونن. جالبه که با رقیب‌هات پیر بشی. در یک جهان فانتزی با قواعد خودش.

۴. این بازی‌ها بر پایه‌ی روابط ریاضی طراحی می‌شن و نیاز به برنامه‌ریزی بلند مدت دارن و باید استراتژی‌های مختلف بالانس بشن تا یک استراتژی غالب بوجود نیاد. کاربرها باهوشن و در طول سالیان استراتژی‌های بهینه رو کشف می‌کنن. این مسئله که چنین بازی‌ای رو بالانس کنی، مسئله‌ی فان و جالبیه.

پنج

من در یک چرخه‌ی انرژی و خمودگی روانی گیر افتاده‌م. در کار، مهاجرت و تحصیل. تلاش می‌کنم و بعد خسته و افسرده می‌شم. این ادامه پیدا می‌کنه تا چرخه‌ی بعدی. گاهی دلم می‌خواد که همه‌چیز رو رها کنم. ولی منطقم کار می‌کنه و این‌کار رو نمی‌کنم. اما خستگیم رو نمی‌تونم چاره کنم. مشکل غالب این سال‌های زندگیم همین بوده. وقتی به اندازه‌ی کافی رنج بکشی، متوجه می‌شی که باید چیزی تغییر کنه. بیرونی یا درونی. عمق تغییر واضح نیست و آدم به مرور متوجه می‌شه. من در نقطه‌ای ایستاده‌م که مطمئنم نیاز به تغییر دارم و مطمئنم باید عمیق باشه. شهامتش رو ندارم یا انرژی لازم رو. اما تغییرهای کوچک بهم انرژی بیشتر می‌دن. شاید باید انرژی‌های کوچیک کوچیک رو ذخیره کنم تا بتونم از خط عبور کنم برای تغییر عمیق‌تر. شبیه سم در ارباب حلقه‌ها. یک مرزی در شایر هست که من از اون مرز دورتر نرفته‌م. یک فرودویی نیاز هست در روانم شکل بگیره تا وفاداریم به‌ش بیشتر از ترسم از گذر از مرز‌ها باشه.

شش

کتابی رو می‌خونم به اسم هنر طراحی بازی [4]. کتاب درباره طراحی تجربه‌ست. اساسا در هر بازی یک تجربه طراحی می‌شه. چه بورد گیم باشه. چه بازی کامپیوتری یا چه یک بازی جدی. کتاب درباره‌ی ساخت theme، فهمیدن بازیکن و راه‌ رفتن به‌جاش، درباره‌ی روان‌شناسی و قصه‌ست. درباره‌ی کارگردانی یک جهان خیالی‌ـه که آدم‌ها باهاش زندگی می‌کنن. به بازی‌هایی فکر می‌کنم که به‌شون علاقه دارم. به مافیای متنی. تجربه‌ی کشف، تحسین و کثافت بودن. در نقش گناهکار و در نقش بی‌گناه. گاهی بازی کردن شرلوک هولمز و گاهی شرورهای مورد علاقه‌ت. این‌که می‌تونم کارهایی که در واقعیت نمی‌تونم رو در جهان بازی کنم. آدم بدی باشم. آدم خوبی باشم. اون‌طور که می‌خوام. ادا در بیارم و ماسک‌های مختلفی رو تجربه کنم.

در هتریک، تجربه‌ی پیشرفت خطی رو می‌کنم. رقابت و دیده شدن. داوطلب شدن برای کمک به جامعه‌ی بازی و دست‌آورد ملی و جهانی داشتن. صحبت و ساخت ارتباط با آدم‌های کاملا متفاوت بر عکس جهان شبکه‌های مجازی و دوره شدن با آدم‌های شبیه به خود. هتریک برای من تجربه‌ی مارکو پولو بودنه.

دیو‌ها و دخمه‌ها، تجربه‌ی زندگی در جهان مورد علاقه‌ست. در جهان ارباب حلقه‌ها، در جهان هری‌پاتر، در جهان تاریک، در هر چه بر خیال می‌آد. داشتن قدرت‌های ماورایی. بودن در کفش شخصیت‌های ابر قهرمان. ساخت زندگی‌ت و تعریف داستان خیالی که دوست داشتی بودی. گاهی هم تجربه‌ی داستانی که نمی‌دونستی دوستش داری.

من فکر می‌کنم شاید طراحی بازی کامل‌ترین نوع هنر در عصر ماست. نویسندگان و کارگردانان و آهنگ‌سازان هم طراحان تجربه هستند. بازی اما انگار بخش عمیق‌تری از من رو پیدا می‌کنه. هنوز هیچ بازی‌ای به من تجربه‌ی خوندن ابله داستایوفسکی رو نداده. یا شنیدن یک موسیقی بی‌کلام که مو به تنم سیخ می‌کنه. اما مطمئنم که یک بازی خوب می‌تونه عمیق‌تر از این‌ها بره. و چنان روزی خواهد آمد. [5]

شاید طراحی تجربه اجازه می‌ده بخش‌های دیگه‌ای ازم فرصت بروز پیدا کنند. من دوست داشتم کارگردان باشم. دوست داشتم نویسنده باشم. لاجرم هیچ‌کدوم نشدم.

شروع این مسیر شاید بهم کمک کنه که انگیزه‌ی لازم رو پیدا کنم و از چرخه خارج شم. نوشتن فرآیند طراحی این بازی این‌جا هم برام جالبه. و به مرور می‌نویسمش.


  1. هر فصل در هتریک ۳ ماه در دنیای واقعیه. بازی‌ها ۹۰ دقیقه‌ن و موتور بازی بر اساس ریتینگ تیمی در مناطق مختلف زمین برای دو تیم نتیجه‌ی بازی رو شبیه‌سازی می‌کنه. هتریک شبیه شطرنج با تاسه تا یک مربی‌گری فوتبال واقعی. ۱۰ درصد کاربران هتریک بیش از ۲۰ ساله که در بازی هستن. ↩︎

  2. من آدم‌هایی پیدا کرده بودم که رایگان برام در پادکست حرف می‌زدن. اون روزها بچه بودم. پس تقریبا هر چیزی تو ذهنم بود رو در این پادکست سعی کردم یک‌جوری جا کنم. داستان صوتی سریالی، تا گزارش فوتبالی و غیره. :)) ↩︎

  3. نام انگلیسی سریال: Stranger Things ↩︎

  4. Art of Game Design ↩︎

  5. حین نوشتن این سطر، فکر می‌کردم که ایده‌ی بدی نیست اگر یک نسخه از دیوها و دخمه‌ها را با فضای ابله بازی یا با شخصیت‌های رمان‌های این چنین بازی کنیم. تجربه‌ی پرنس میشکین بودن یا نیکولای شیاطین. ↩︎

فیلمی که دوستش دارم. داستان از زبان هیو مورگان روایت می‌شه. کوچک‌ترین فرد خانواده‌ی پر جمعیت مورگان. هیو به یاد می‌آره گذشته‌ای رو که دره‌ش محل زندگیش، دوست‌داشتنی‌تر بود و سبزتر. با روایتش چیزهای جالبی رو متوجه می‌شیم اما در نهایت در پایان فیلم می‌فهمیم که دلش برای چه چیزی تنگه. فیلم درباره‌ی دل‌تنگی و نوستالژیاست. از این نظر شبیهه به دیگر فیلم مورد علاقه‌م، مردی که لیبرتی والانس را کشت[1].

فیلم [2] پر از خرده قصه‌هاست. شبیه زندگی واقعی. دیالوگ‌های جالب و دختران زیبا. نماها حس دل‌تنگی می‌دن. اما فیلم گیرا و با حالِ خوبه. شبیه وقتی با حسرت یاد یک خاطره‌ی خوب می‌افتیم و وقتی خاطره برامون بازیابی می‌شه، حال خوب اون لحظه رو هم تجربه می‌کنیم. روندش آرومه و می‌ذاره باهاش در ارتباط باشی. جان فورد [3] فیلم رو اقتباس کرده، از قصه‌ای به همین نام. قصه‌ش خوبه.

در این چند سال هر بار دیدمش، نمره‌ش برام بیشتر شد. همیشه ۱۰ از ۱۰ بوده. اما جایگاهش نسبت به بقیه‌ی فیلم‌های مورد علاقه‌م تغییر می‌کنه. فیلم که تغییر نمی‌کنه. من دارم تغییر می‌کنم. قبلا اولین فیلمم بود. بعدها شد دومی و جایگاه اول رو مردی که لیبرتی والانس کشت گرفت. این روزها ولی زندگی شگفت‌انگیز است [4] در صدر لیستمه.


  1. The Man Who Shot Liberty Valance (1962)
    گاهی فکر می‌کنم جدا از داستان، یک دلیل تاثیر عجیب این فیلم روی من، بازی جان وین‌ـه. احتمالا بهترین بازیشه. ↩︎

  2. نام انگلیسی فیلم: How Green Was My Valley (1941) ↩︎

  3. جان فورد جایی گفته بود: «همه‌ی ما صنعت‌گریم، فقط فرانک کاپرا هنرمنده.» به نظرم یکم شکست‌نفسی و این‌ها در این جمله زیاده. اما حقیقت مهمی هم درش هست. ↩︎

  4. It's a Wonderful Life (1946) به کارگردانی فرانک کاپرا. بعدا در سال ۱۹۷۰ یک نسخه‌ی رنگ‌آمیزی شده از فیلم توسط کاپرا منتشر شد. نسخه‌ی رنگی حتی از سیاه سفید بهتره و حسش بیشتره بر خلاف اکثر فیلم‌های کلاسیک دیگه. ↩︎

آخرین ساعت‌های سال است. ۱۴۰۲. سال را چطور گذراندم؟ این سوال را از خودم می‌پرسم. واترقیده‌ام. در تمام چیزهایی که خودم را شکل می‌دهند. خودی که جدا از صورتم است. خودی که در دنیایی دیگر زندگی می‌کند. برایش شغل و دنیا و باقی چیزها چندان مهم نیست. سطحی‌تر شده‌ام. بیشتری مجازی بودم تا حقیقی. در لحظه‌ها حضور نداشتم و واقعا نخندیدم. با تراپیستم قهر کردم. اگر چیزی خراب شد، دیگر نساختمش. در زندگی روانم. بی‌اراده. تصمیم نمی‌گیرم. دو نیرو مرا به خود می‌کشند. خودی که بالاتر وصفش را گفتم. و دنیا. سر سازش ندارند. یا نه، من نتوانستم بین این دو باشم. همیشه در یک‌سو بودم. و سوی دیگر مرا فلج می‌کرد. اول مرا به خود می‌خوانَد، بعد مرا به خود می‌کشد و در نهایت مرا فلج می‌کند.

جایی گفته بودم، فکر کنم همه‌چیز را می‌توانم دوام بیاورم جز نبود آزادی. آزادی بدون عذاب وجدان. پریدن فراسوی نیک و بد. در سالی که گذشت مرزهای آزادی‌ام کوتاه‌تر شدند.

به همینگوی فکر می‌کنم. گذاشته‌ام فکرم سُر بخورد به هر کجا که می‌خواهد. همینگوی گفته بود آدم ممکن است نابود شود، اما شکست نمی‌خورد. بعضی آدم‌ها نابودی‌شان، شکست‌شان است. آیا من باخته‌ام؟ به تاثیری که می‌خواستم در زندگی داشته باشم.

به دوستانم فکر می‌کنم. همیشه دیواری وجود داشته. بین من و آدم‌ها. من همیشه پشت دیوارم. دور و دست نیافتنی. منظورم این نیست که این خوب است و خاص است. نه. این نفرین است. در نهایت می‌شود تنهایی. اخیرا تصور کرده بودم که برون‌گراتر شده‌ام و دیوار نیست. اما نه. دیوار هنوز آن‌جاست. فقط من چیزهایی پیدا کرده‌ام تا با آدم‌ها بگویم، تا فکر کنیم دیوار نیست. اما واقعا هست. همیشه بوده.

می‌خواهم در سال جدید حقیقی‌تر باشم. باید گسست نخ‌هایی که ما را به دروغ به دیگران وصل می‌کنند. بهتر است انرژی‌مان را معطوف به پیوند با خودمان کنیم. با خود بی‌زمان. پیوند با تاریخ. با حافظ. با گوته. با عطار و خیام و داستایوفسکی و پرنس میشکین. آن‌وقت با همه‌شان معاصر می‌شویم. اما زندگی باید کرد. تا آن‌جا که از خواسته‌های اولیه راحت شویم و بتوانیم معطوف به خودمان بمانیم.

به مرگ فکر می‌کنم. اگر بمیرم چه؟

به بهار فکر می‌کنم. به زنده شدن بعد از مرگ. راستش بعد از جمله‌ی بالا نوشته را تمام کرده بودم. چون به مرگ فکر کرده بودم. اگر بمیرم دیگر نیستم. آگاهی‌ای نیست و اتفاقی نیست. افسوسی هم نیست. «پس اگر بمیرم چه؟» معنایی نداشت. اگر افسوسی هست، بعد از مرگم دیگر افسوس نمی‌خورم. خوش‌حال هم نخواهم بود. به خیام فکر می‌کنم. به تقویم شمسی. به دقیق‌ترین تقویم جهان. تقویمی که شروعش دقیقا منطبق با بهار است و پایانش با زمستان. بهار و زمستان نجومی. فردا جهان در اعتدال است. یکم فروردین. طول روز با شب برابر است. جا برای نور و سایه به یک اندازه‌ است. سرخوشی خاصی در این مفهوم است. بهار فصل اعتدال است. جهان وقتی شکوفه می‌زند که میان تاریکی و سرما و روشنی و گرما قرار می‌گیرد. من هم شکوفه می‌زنم؟ این سوال مخصوص زنده‌هاست. بهار اعتدال صدای پرندگان و سکوت شب است. شکوفه‌هایی که به‌جای برگ‌ها مرده می‌رسند. باید مرد تا سبز شد.

چیزهایی در من است که باید بمیرد. تا چیزهای جدیدی به زندگی وارد شوند. حول حالنا یعنی چیزهایی را در ما بمیران تا زندگان از راه برسند. با بهار.

ای همه‌ی چیزهایی که در من زندگی می‌کنید؛ بیایید بمیریم. خودخواسته. خشک شویم و بیفتیم. همه باهم. شاید زندگی‌های جدیدی که در ما پا می‌گیرند، سبزتر باشند. با رنج کمتر. آن‌وقت شاید خندیدیم. از ته جان. و افسرده نبودیم. بهارتان مبارک.